به یاد روزهای کودکی که نه ریا معنا داشت نه دو رویی، شهر را گشتهام ولی نیافتم، ردّ خیس بارانی نگاه کودکِ درونم را!
شهر کوچک است ولی انتظار من از دیدن، خیلی بزرگ! شاید چشمانم فروغ ندارند، آری فراموش کردهام که دیگر آن کودک تیز بین نیستم!
چقدر زمان زود گذشته است و من چقدر هنوز دلم حسّ کودکانه قدیمی را میخواهد! زمان را گفتند که دریابم ولی حیف دیر دانستم که راست میگفتند، وای که چقدر زود همه چی دیر میشود و ما چقدر زود بزرگ میشویم!
کجاست کودکی که دنبال ردّ باران میگشت؟
اینجا دگر سالها است که ابرِ آسمانش یائسه شده است.