خدایا چقدر خسته ام. چقدر مثل حمید هامون دلم معجزه میخواد. نمیدونم نقشِ هامون رو بازی میکنم یا مهشید؟ ولی مثلِ هامون دلم معجزه میخواد، از همونا که واسه ابراهیم فرستادی تا پسرش اسماعیل رو قربونی نکنه. واسه من هم بفرست. یه معجزه، یه تکون، یه تغییر، یا یک بار رهایی از ثبات. نمیدونم از چی خسته ام؟ از یکنواختیِ زندگی یا از هرج و مرجِ پیش از حدش؟ نمیدونم کدومش آزارم میده؟ از اینکه یک زن آفریده شدم؟ نمیدونم. از اینکه جنسِ مخالفم یک مردِ ؟ نمیدونم. از اینکه روزی چندین بار مجبور باشم جلویِ یک مرد بایستم و بگم من یک زنم، خریدنی نیستم، چشمانِ هیزت را درویش کن؟ نمیدونم. از اینکه بوق زدنهای ممتدِ ماشینهای مردان هرزه به من فرصت قدم زدن در شهر رو نمیده؟ نمیدونم. از اینکه دیه من نصفِ یک مردِ ؟ نمیدونم. از اینکه به هنگام شهادت در دستگاهِ عدالت، نصفِ یک انسان کامل شمرده میشم؟ نمیدونم. از اینکه مجبور باشم موهای سیاهِ بلندم را در گرمایِ طاقت فرسای تابستان در زیر چارقد سیاه پنهان کنم؟ نمیدونم. از اینکه فقط اگر شریکِ زندگیم معتاد دیوانه یا عقیم باشه یا بهم پول نده حقِ طلاق دارم و گرنه در هر شرایطِ دیگهای باید بسازم و بسوزم و مثلِ کنیز تمکین کنم؟ نمیدونم. چه خسته ام. آیا به اندازه کافی برایِ خسته بودن دلیل دارم؟ نمیدونم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر