و آنها مرا نگاه میکنند
و قلب کوچک من در سینه سخت میتپد
تند تر از روز هایی که به دنبال جفت خویش میدویدم
و من میترسم
از کودکی که کنجکاو نگاهم میکند
از کودکی که در نگاهش ترس خانه دارد
و او نمیداند که من میترسم حتا بیشتر از او که ترسیده است
همهٔ جانم درد میکند
و دیگر قدرت برخواستن ندارم
من یک صیدم!
و صیاد مغرور از شکارِ من
شرح میدهد برای دیگری فرارِ مرا
و اینکه چگونه به دامم کرده است
بوی تعفن استخوانهای خویش رو میشنوم
میدانم که در انتهای روز مرا به سیخ میکشند
و من باید منتظر بمانم تا آتش بر افروخته شود
چقدر سردم است
انگار نه انگار که هوا، امروز آفتابیست
اینجا بوی پایان میدهد.
تنها یک معجزه میتواند مرا دوباره زندگی بخشد
ای کاش شکارچی، لحظهای خود را به جای من تصور کند!
مثل یک شکار
مثل یک صید
ای کاش بداند چقدر دلم زندگی میخواهد
و چقدر میخواهم که هنوز بدوم در دشت
دشتی با چمنهای نمناک
میخواهم سٔر بخورم در لیزیِ یک هوای بارانی
میخواهم دوباره تجربه کنم آزادی را
دلم به این انسان خوش نیست
انسانی که انسان دیگر را در پای چوبه دار نمیبخشد
او که چهار پایه را میکشد از زیر اعدامی
چه گونه مرا خواهد بکشید
من که حتا، هم زبان او نیستم
آه چقدر میترسم
آه چقدر زندگی را دوست دارم
ای کاش او هم بداند که مرگ ترس دارد
و زندگی خواستنیست
آه چقدر دلم زندگی میخواهد...
پیام خصوصی
پاسخحذفسلام دوست عزیز اگه برات امکانش هست یک دعوتنامه بالاترین برام بفرستی
رضا از کرمانشاه
haboy2333@yahoo.com
avazedoosti.blogfa.com