(این مطلب را در تاریخ ۲۱ ژوئن ۲۰۰۹ نوشتم)من و فریاد و غم..
من و تاریکی مطلق...
که دگر از بام و فلک پنهان نیست.
من و عشق به آزادی و کور سویی که نمیدانم به کجا میباید...؟
روزها در پی هم میگذرند...
همه جا فریاد است...
بوی خون میدهد بن بست غریبانهٔ شهرم...
ای که نامت عشق را، معنی کرد...
من در این بادی دور، دستهای ترا میجویم.
بامهایت چه برفراشته فریاد زنند: گر خداست اوست که میزاید و پس میگیرد، پس چرا شهر پر از جلاد است؟
چه شد آن خواب خوش و رویایت...؟
وای بر من که ندانستم، این همان لحظهٔ پایانی این دیدارست...
مرغ مینا دلت در قفسی زندانیست، کرکسان شعر تو را دزدیدند...امشب این خانهٔ دل خواب ندارد...
باز هم قصهٔ آن دخترک تنهأیست، که برایت گفتم:
دخترک فرشی بافت.. تار و پودش، مویش و تمام دردش به درونم راه یافت...
و من اینک دردم با صدای دختر...باز هم میگویم، من به جای تو، همه فردا ها، دردهای ناگفتهٔ ترا خواهم گفت!
۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه
تقدیم به تو
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر