راهیِ بهشت گشتهام. لباسی سفید بر تن دارم و موهایم را در زیرِ چادری سفید پنهان کرده ام. یک زنِ جوان همراهیم میکند و مسیر را نشانم میدهد. فکر میکنم حوریِ بهشتی باشد. سوار بر اسبِ سفیدی میشویم و بی پروا میتازیم. چه هوای خنکی، خنکای هوا گونههایم را نوازش میدهد. بعد از کمی راه پیمودن به دری بزرگ میرسیم که فکر میکنم که درِ بهشت باشد. زن در میزند و زنی دیگر از پشتِ سوراخِ در به ما نگاه میکند. بعد از دیدنِ ما، در را باز میکند و ما وارد میشویم. چقدر زیباست. همه جا چراغانی است. گویا بر سرِ هر درخت یک ماه روشن کرده اند. درختان در میان نور چقدر زیبا هستند. همه جای بویِ عطر میدهد. از وسطِ باغ نهری روان است و درون نهر پر از خوشههای انگور و انار. چقدر بهشت شبیهِ همان چیزی بود که در مدرسه یاد گرفته بودم. اینجا همه سفید پوشیده اند. از میان باغ میرویم و من گاهی صدای خنده دخترکانی را میشنوم که با هم بازی میکنند. همه گونه بساطِ لهب و لعب حاضر است. خدایا متشکرم که مرا لایقِ بهشت دانستی. محوِ تماشا هستم. حوریان بهشتی در گوشه و کنار باغ دیده میشود. چرا این باغ مرد ندارد؟ زنِ همراهم گویی که فکرم را خوانده است میگوید، اینجا طرح تفکیکِ جنسیتی به خوبی اجرا شده است و برایم کلی از خوبیِ این طرح میگوید. بهشت مرا یادِ دانشگاه الزهرا میاندازد. آنجا هم مرد نداشت. از زن میپرسم پس مردهای خدا پرست کجا میروند؟ با انگشت دیوارِ انتهای باغ را نشان میدهد. کنجکاو میشوم. با نگاهِ پر از سوال به او خیره میشوم و او که اشتیاقِ مرا میبیند به سمتِ دیوار راه میافتد. مثل دخترکانِ مدرسهای با شیطنت پا رویِ دیوار میگذارد و من هم به تقلید از او از دیوار بالا میروم. ولی ناگهان پایم لیز میخورد و بر زمین میافتم. درد امانم نمیدهد و خون رویِ انگشتانم را میپوشاند. هنوز گیجِ افتادنم هستم که خون بند میاید و جای زخم به سرعت خوب میشود. چقدر مثل فیلم دراکولا میماند. هیچ جائی از زخم باقی نمانده است. آری اینجا بهشتِ برین است و من یک بهشتی آسیب ناپذیر هستم مثل بقیه بهشتیها جاودان و نامیرا. در بهشت درد معنا ندارد. از جایم بلند میشوم و باز پا رویِ دیوار میگذارم و به آن سویِ دیوار نگاه میکنم. آن سویِ دیوار پر از مردانِ خوش بر و بالا است. با خود میگویم ای کاش طرح تفکیکِ جنسیتی لاقل اینجا اجرا نمیشد و اینجا دیگر زنانه مردانه نبود. ولی چه میشود کرد، حکم خدا و جانشینان بر حقش باید اجرا شود. همان گونه که محوِ تماشایِ مردانِ بهشتی هستم، در ذهنم دنبالِ لغات معادلِ حوری برای جنس مرد میگردم. به حوریِ مرد چه میگفتیم ما در رویِ زمین؟ یادم نیست، فرشته، نه نه، فرشته هم که زن است. در قصهها هم همیشه حوریها فقط زن بودند. مردی با چهرهای نورانی رویِ صخرهای نشسته است. موهای بلندی دارد و صورتش خیلی نورانیست. از زنِ همراهم میپرسم که این مردِ زیبا رو کیست. میگوید این قدیمیترین ساکنِ بهشت و از اجدادِ حضرتِ آدم است. وای عجب آقایِ فرشته خوشتیپی.. با خودم میگویم مگر حضرت آدم خودش جدِّ همه انسانها نبوده است؟ مرد به من نگاه میکند و لبخند میزند. قلبم هری میریزد. گرمایِ گونههای سرخ شدهام را احساس میکنم. انگار در تب نگاهِ مرد میسوزم. باز به من لبخند میزند، از شرم، نگاهم را به زمین میدوزم. وای خدایا عجب جایِ باحالی است این بهشت. مرد از جا برمیخیزد و به سمتِ دیوار میاید، وای حالا چه کنم. نمیدانم به پائین بپرم و فرار کنم یا بمانم تا مرد به دیوار برسد. گرمایِ نگاهش را دوست دارم و صدای نفسهایش را احساس میکنم. به پیش دیوار میرسد. چشمهایم را میبندم، دست روی دستانم میگذرد و در گوشم چیزی میگوید. برقِ سه فاز از سرم میپرد. این صدا را میشناسم، صدایش مثل ناله میماند. خدایا این صورتِ زیبا چه صدای دلخراشی دارد. میترسم چشمانم را باز کنم، ولی تصمیم میگیرم تا ۳ بشمارم و بعد چشمانم را باز کنم. چشمانم را باز میکنم و ....از ته دل جیغ میکشم. مادرم به اتاق میاید و تلویزیون را که مشغول پخشِ مجدد نماز جمعه است خاموش میکند. یادم میاید که داشتم سریال میدیدم که خوابم برد و تلویزیون روشن مانده است. خدایا شکرت همش کابوس بود. این جنتی مارمولک تو خوابِ من چی کار میکرد. پا میشوم و به رسمِ همیشه که کابوس میبینم، صدقه کنار میگذارم.
۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سهشنبه
پنج کیلومتر تا بهشت
راهیِ بهشت گشتهام. لباسی سفید بر تن دارم و موهایم را در زیرِ چادری سفید پنهان کرده ام. یک زنِ جوان همراهیم میکند و مسیر را نشانم میدهد. فکر میکنم حوریِ بهشتی باشد. سوار بر اسبِ سفیدی میشویم و بی پروا میتازیم. چه هوای خنکی، خنکای هوا گونههایم را نوازش میدهد. بعد از کمی راه پیمودن به دری بزرگ میرسیم که فکر میکنم که درِ بهشت باشد. زن در میزند و زنی دیگر از پشتِ سوراخِ در به ما نگاه میکند. بعد از دیدنِ ما، در را باز میکند و ما وارد میشویم. چقدر زیباست. همه جا چراغانی است. گویا بر سرِ هر درخت یک ماه روشن کرده اند. درختان در میان نور چقدر زیبا هستند. همه جای بویِ عطر میدهد. از وسطِ باغ نهری روان است و درون نهر پر از خوشههای انگور و انار. چقدر بهشت شبیهِ همان چیزی بود که در مدرسه یاد گرفته بودم. اینجا همه سفید پوشیده اند. از میان باغ میرویم و من گاهی صدای خنده دخترکانی را میشنوم که با هم بازی میکنند. همه گونه بساطِ لهب و لعب حاضر است. خدایا متشکرم که مرا لایقِ بهشت دانستی. محوِ تماشا هستم. حوریان بهشتی در گوشه و کنار باغ دیده میشود. چرا این باغ مرد ندارد؟ زنِ همراهم گویی که فکرم را خوانده است میگوید، اینجا طرح تفکیکِ جنسیتی به خوبی اجرا شده است و برایم کلی از خوبیِ این طرح میگوید. بهشت مرا یادِ دانشگاه الزهرا میاندازد. آنجا هم مرد نداشت. از زن میپرسم پس مردهای خدا پرست کجا میروند؟ با انگشت دیوارِ انتهای باغ را نشان میدهد. کنجکاو میشوم. با نگاهِ پر از سوال به او خیره میشوم و او که اشتیاقِ مرا میبیند به سمتِ دیوار راه میافتد. مثل دخترکانِ مدرسهای با شیطنت پا رویِ دیوار میگذارد و من هم به تقلید از او از دیوار بالا میروم. ولی ناگهان پایم لیز میخورد و بر زمین میافتم. درد امانم نمیدهد و خون رویِ انگشتانم را میپوشاند. هنوز گیجِ افتادنم هستم که خون بند میاید و جای زخم به سرعت خوب میشود. چقدر مثل فیلم دراکولا میماند. هیچ جائی از زخم باقی نمانده است. آری اینجا بهشتِ برین است و من یک بهشتی آسیب ناپذیر هستم مثل بقیه بهشتیها جاودان و نامیرا. در بهشت درد معنا ندارد. از جایم بلند میشوم و باز پا رویِ دیوار میگذارم و به آن سویِ دیوار نگاه میکنم. آن سویِ دیوار پر از مردانِ خوش بر و بالا است. با خود میگویم ای کاش طرح تفکیکِ جنسیتی لاقل اینجا اجرا نمیشد و اینجا دیگر زنانه مردانه نبود. ولی چه میشود کرد، حکم خدا و جانشینان بر حقش باید اجرا شود. همان گونه که محوِ تماشایِ مردانِ بهشتی هستم، در ذهنم دنبالِ لغات معادلِ حوری برای جنس مرد میگردم. به حوریِ مرد چه میگفتیم ما در رویِ زمین؟ یادم نیست، فرشته، نه نه، فرشته هم که زن است. در قصهها هم همیشه حوریها فقط زن بودند. مردی با چهرهای نورانی رویِ صخرهای نشسته است. موهای بلندی دارد و صورتش خیلی نورانیست. از زنِ همراهم میپرسم که این مردِ زیبا رو کیست. میگوید این قدیمیترین ساکنِ بهشت و از اجدادِ حضرتِ آدم است. وای عجب آقایِ فرشته خوشتیپی.. با خودم میگویم مگر حضرت آدم خودش جدِّ همه انسانها نبوده است؟ مرد به من نگاه میکند و لبخند میزند. قلبم هری میریزد. گرمایِ گونههای سرخ شدهام را احساس میکنم. انگار در تب نگاهِ مرد میسوزم. باز به من لبخند میزند، از شرم، نگاهم را به زمین میدوزم. وای خدایا عجب جایِ باحالی است این بهشت. مرد از جا برمیخیزد و به سمتِ دیوار میاید، وای حالا چه کنم. نمیدانم به پائین بپرم و فرار کنم یا بمانم تا مرد به دیوار برسد. گرمایِ نگاهش را دوست دارم و صدای نفسهایش را احساس میکنم. به پیش دیوار میرسد. چشمهایم را میبندم، دست روی دستانم میگذرد و در گوشم چیزی میگوید. برقِ سه فاز از سرم میپرد. این صدا را میشناسم، صدایش مثل ناله میماند. خدایا این صورتِ زیبا چه صدای دلخراشی دارد. میترسم چشمانم را باز کنم، ولی تصمیم میگیرم تا ۳ بشمارم و بعد چشمانم را باز کنم. چشمانم را باز میکنم و ....از ته دل جیغ میکشم. مادرم به اتاق میاید و تلویزیون را که مشغول پخشِ مجدد نماز جمعه است خاموش میکند. یادم میاید که داشتم سریال میدیدم که خوابم برد و تلویزیون روشن مانده است. خدایا شکرت همش کابوس بود. این جنتی مارمولک تو خوابِ من چی کار میکرد. پا میشوم و به رسمِ همیشه که کابوس میبینم، صدقه کنار میگذارم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر