۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

خیلی‌ وقتِ که نوشتنم نمیاد

خیلی‌ وقتِ که نوشتنم نمیاد، یه روزگاری تنها کارِ موردِ علاقم نوشتن بود. ولی‌ راستش رو بگم افسرده شدم، نمیگم زندگیم بی‌ غمِ ، نمیگم دهقانِ فداکارم و دلم لک زده واسه فداکاری، نمیگم خواهرِ ستّارم یا مادرِ سهراب. ولی‌ به خود خدا، خبر‌هایِ هر چند یکبارِ  کشتن‌ها و کشته شدن ها، زندان رفتن‌ها و مادر ندیدن ها، همه و همه شوقِ نوشتن رو ازم گرفته. شاید می‌خوام ادای دین کنم، با ننوشتن چیزی رو به دست بیارم، مثل نسرین که اعتصاب میکنه، و یا همه اون بقیه، ولی‌ اعتصابِ من کجا و اعتصابِ اونا کجا. امروز بعد از مدت‌ها در وبلاگم رو باز کردم و به این اعتصابِ چند ماه پایان دادم. ولی‌ هنوز خوب نشدم، هنوز خبر‌ها بیشترشون غمگینه. آخه کجا‌ی دلمون بذاریم غمِ این همه آدم رو. یکی‌ کشته می‌شه، یکی‌ گرسنگی میکشه تا شاید کوچکترین حقش رو بگیره، یکی‌ توی سرمایِ صفر درجه تو چادر می‌خوابه، چون زمین خونه‌اش رو بلعیده. یکی‌ پول بلیط اتوبوس نداره. اونا که سر چهار راها گٔل میفروختند، هنوز هم گٔل میفروشند. اونا که پول ندارند، کلیه فروختند، دیگه چیزی واسه فروش ندارند. همه جا خبر از شکمِ گرسنه و دل سیره! هر سال می‌گفتیم امسال دیگه وضع عوض می‌شه، ولی‌ دیگه چند وقت این رو هم کم می‌شنویم. یعنی‌ امید‌ها ناامید شدند؟ یعنی‌ ما دچاره مرگِ تدریجی‌ شدیم؟ شاید اوضاع اینقدا هم بد نیست و من زیادی افسرده ام! شاید!‌ای کاش شاید!

دلیل واسه شادی

شادی دلیل می‌خواد، نه یه دلیلِ بزرگ، شاید فقط یه دلیلِ کوچیک یه علتِ جزیی میتونه آدم رو شاد کنه. چقدر این روزا واسه مردمِ ما دلیل‌ها کمند. واقعاً آیا یه روزی میاد که همه چی‌ یه جورِ دیگه بشه. خدایا نمی‌خوام کفر بگم ولی‌ چرا اینقدر بینِ بنده‌هات فرق میذ‌اری؟ تو انسان رو عاری و لخت و آزاد آفریدی، ولی‌ اونا به دست و پامون زنجیر بستند. چرا به بعضی‌ از بنده‌هات اجازه میدی که حقِ زندگی‌ کردن رو از همدیگه بگیرند؟ هر روز یه خبرِ جدید از پر‌پر شدنِ یه گٔلِ جدید میاد و کم کم همه گٔل‌هایِ معطر ِ این باغ دارند میریزند، اونوقتِ که همه فصل‌های سال می‌شند پاییز.  ای کاش باغِ وطنِ من هم یه باغ بون داشت که دلش واسه این مردم می‌سوخت، یه باغبون که به بهانه هرس کردنِ گٔل‌ها، ریشه‌هاشون رو قطع نمیکرد. خیلی وقتِ که کفتارها شدن باغبون، و هر گلی‌ که عطرش بیاد، رو از ریشه میزنند. چقدر باغِ قشنگی‌ بود شهرِ ما، حیف که باغبونا مترسک بستند سرِ هر باغ، به جای کلاغ،  کبوتر شکار میکنند.

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

ایران آزاد شد!

ایران آزاد شد!
دروغی شیرین که مثل یک آرزو زیباست!
مثلِ بهار سبز است!
مثل آفتاب گرم است!
مثلِ آب پاک!
ای کاش سالِ دیگه ۱۳ بدر، دیگه این دروغ جزو دروغ‌ها نباشه و مثلِ یک رویاِ شیرین به واقعیت رسیده باشه!
۱۳ بدرتون شاد!

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

گشیفته عزیز دستت درست!


گشیفته جان، زیبایی‌ و پاکی‌ رو در نگاهت می‌شه دید. ممنون که به همه نشون دادی که خودت صاحب تنت هستی‌. چشم‌های هیزی که در زیر شکم باز میشوند بهتر است خویشتن را درویش کنند که خدای ناکرده با دیدن عکست غسل بر آنها واجب نیاید. زنده باد آزادیِ زنان. زنده باد برابری! زنده باد آزادی فردی و اجتماعی!