۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

خدا از سر تقصیراتِ اونایی که نذاشتن ما جوونی کنیم، نگذره!




نمیدونم بگم یادش بخیر یا یادش به شر. ولی‌ قصه ترس از روز قیامت که تو مدرسه میگفتن، واقعا یه جورایی من رو آدم ترسویی بار آورده بود. دختر کوچولو ترسویی شده بودم، که به شکلِ خنده‌داری، روسریم رو، روی پیشونیم می‌کشیدم. که مبادا موهام رو کسی‌ ببینه و وقتی‌ مُردم و رفتم اون دنیا، خدا منو با موهام از سقف آویزون کنه در حالیکه که زیر پام آتیشه. چقدر می‌ترسیدم. با بچه‌های مدرسه که دور هم جمع میشدیم زنگ‌های تفریح، وقتی‌ پشت سر بقیه غیبت میکردن، من شروع به ناخن جویدن می‌کردم، چون معلمِ دینی گفته بود غیبت کردن مثل خوردنِ گوشتِ برادره. وای چقدر حالت تهوع بهم دست میداد از یادآوری حرفِ معلم مون،. چقدر از خدا می‌ترسیدم و چقدر می‌ترسیدم که خشمگین بشه و منو در دریای خشمش غرق کنه. تو خیابون سرم رو از زمین بر نمیداشتم. می‌ترسیدم نگاهم در نگاه نامحرمی گره بخوره و اون دنیا خدا از من حساب پس بگیره و به جرم نگاه به نامحرم پوستم رو زنده زنده بکنه. وقتی‌ وارد مدرسه راهنمایی شدم، مثل هر دخترِ تازه به دورانِ بلوغ رسیده‌ای برجستگی‌های طبیعی بدنم رشد کرد و من از خجالت و شرم و ترس گناه لباس‌های بد قواره و گشادی رو انتخاب می‌کردم که مبادا مردی جزئیات هیکل من را ببیند. این ترس تا مدت‌ها حتا بزرگ شدنم در من وجود داشت. روزی ۳ بار به سمتِ قبله‌یی‌ ایستادم و نماز خوندم، قبله‌یی‌ که دقیقا نمیدونستم کجاست و نمازی که نمیدونستم معنیش چیه. ولی‌ میدونستم اگه نخونم خدا حتما یه بلایی سرم میاره. وای چقدر از خدا می‌ترسیدم. خدایی که خشم و غضب از خصوصیت ذاتیشه و منتظره من گناهی کنم و پدرم رو در بیاره. دوران کودکی، نوجوانی و جوانیِ من اینگونه در ترس و وحشت از گناه گذشت و من بزرگ شدم. یه روزی تصمیم گرفتم که ترسِ زیرِ سوال بردنِ تمام چیز هایی که یک عمر ازشون می‌ترسیدم رو به جون بخرم و بهش فکر کنم چرا من از خدا این همه میترسم بدون اطاعت کور کورانه از حرف هایی که بقیه میزدند. در خیالِ خودم، از خدا پرسیدم، اگر دیدنِ موهای سر من توسط یک مرد را در دفترِ اعمالم به نامِ گناه ثبت میکنی‌ و میخواهی‌ اون دنیا موهایم را از سقف آویزان کنی‌، قربانت برم چرا اصلا مرا کچل نیافریدی؟ چرا بمن مو دادی؟ تو که هزار جور اسم داری، میگن عادلی، رحمانی، رحیمی و هزار چیز دیگه، پس چرا فقط من هر چه میبینم و می‌شنوم جبّار است و جبّار. گفتم تو که میگن همه جا هستی‌ همه چی‌ رو می‌‌فهمی چرا زبان فارسیِ مرا نمی‌فهمی، چرا باید با تو به زبانِ عربی‌ حرف بزنم. اینها را پرسیدم و هزار سوالِ دیگه که سال‌ها می‌ترسیدم بپرسم از ترسِ اینکه خدا سرم یک بلایی بیاره. خدا جوابی‌ نداد ولی‌ خودم جوابِ سوال هم رو پیدا کردم، و دیگه از خدا نترسیدم. چون دونسته بودم، خدا فقط جبّار نیست، مهربان هم هست. هیچ شبانی، بره هاش رو نمی‌دره. اگر هم کسی‌ از خدا چنین تصویری در ذهن کسی‌ میسازه خودش انتهای انتهای گرگ بودنه. با اینکه دیگه از خدا نمی‌ترسم و اون رو دوستِ خودم میدونم، ولی‌ هنوز از یاد آوری جمله‌ها و حرف‌های معلم دینی و کابوس‌های اون شب‌های کودکی به خودم میلرزم. واقعا چه جنایتی در حقه بچه‌ها می‌کنن اونهایی که از خدا یه موجود خشمگین میسازن!  خدا از سرِ تقصیرِ اونهایی رو که نزاشتن من و امثالِ من نه کودکی کنیم، نه نوجوانی نه جوونی‌ نگذره! حیف از عمری که در ترس و وحشت گذشت!

۳ نظر:

  1. manam hamintor! in tars hamishe ba man khahad bood, hatta ageh penhanesh mikonam :(((((

    پاسخحذف
  2. ham khodaye khub ham khodaye bad ro vase ye modati bezar kenar
    asan fekr kon kasi un bala nist ke bekhad toro kontorol koneh
    tazeh mifahmi zendegi chiye
    va hich vaght ham afsuse gozashtaro nemikhori
    az hamin alan shoru kon
    vase chand hafte fekr kon aslan khodayi nist

    پاسخحذف
  3. قبول نسل سوخته اید... بابا بسته شما ها چقدر یاد گرفتید از چیز های تلخ حرف بزنید، حالا یکی می گه اینجا مگه چه اتفاق خوبی می افته واسه آدم ، ولش کن از زندگی الان ات سعی کن لذت ببری! نسل سوخته دهن ما رو سرویس کرد!

    پاسخحذف