۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

من از معلم تعلیمات دینی، پرورشی و قرآن متنفرم!

من از معلم تعلیمات دینی، پرورشی و قرآن متنفرم!
یاد اون روزا که میفتم تنم میلرزه! یه زن دماغ عقابی که همیشه چادرش رو با دندون‌های زشته جلوش محکم می‌گرفت که نیوفته! چشمت روز بد نبینه، همیشه بوی تف میداد!
 نصف چادرش هم روی زمین کشیده میشد و همه زمین رو جارو میکرد!
بچه‌ها همیشه مسخرش میکردن. ولی‌ خیلی‌ پدر سوخته بود.
یه دفتر جلد سیاه داشت، که همیشه توش گزارشات رو مینوشت.
یک روز دفتر رو کش رفتیم و دیدیم بی‌ شرف چه‌ها که نوشته از بند رنگی کفش من، تا زلف بیرون آمدهٔ شیدا!
 زنک ترشیده بود و دَر آرزوی شوهر له  له  میزد.
بعد‌ها شنیدم با یه پسر جوون که ۱۰ سال از خودش کوچیک تر بود، ازدواج کرده!
گفتیم خوب شکر، شوهر کرد و شاید آدم شد که دیگه جاسوسی نکنه!
این دفعه که بچه‌های اون دوران رو دیدم میگفتن شوهرش رفته سرش زن گرفته!
نمیدونم بگم حقش بود یا به عنوان یک زن دلم براش بسوزه! ?
فقط می‌تونم بگم خیلی‌ پدر سوخته بود!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر