۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

آیا به اندازه کافی‌ برایِ خسته بودن دلیل دارم؟


خدایا چقدر خسته ام. چقدر مثل حمید هامون دلم معجزه می‌خواد. نمیدونم نقشِ هامون رو بازی می‌کنم یا مهشید؟ ولی‌ مثلِ هامون دلم معجزه می‌خواد، از همونا که واسه ابراهیم فرستادی تا پسرش اسماعیل رو قربونی نکنه. واسه من هم بفرست. یه معجزه، یه تکون، یه تغییر، یا یک بار رهایی از ثبات. نمیدونم از چی‌ خسته ام؟ از یکنواختیِ زندگی‌ یا از هرج و مرجِ پیش از حدش؟ نمیدونم کدومش آزارم میده؟ از اینکه یک زن آفریده شدم؟ نمیدونم. از اینکه جنسِ مخالفم یک مردِ ؟ نمیدونم. از اینکه روزی چندین بار مجبور باشم جلویِ یک مرد بایستم و بگم من یک زنم، خریدنی نیستم، چشمانِ هیزت را درویش کن؟ نمیدونم. از اینکه بوق زدن‌های ممتدِ ماشین‌های مردان هرزه به من فرصت قدم زدن در شهر رو نمیده؟ نمیدونم. از اینکه دیه من نصفِ یک مردِ ؟ نمیدونم. از اینکه به هنگام شهادت در دستگاهِ عدالت، نصفِ یک انسان کامل شمرده میشم؟ نمیدونم. از اینکه مجبور باشم موهای سیاهِ بلندم را در گرمایِ طاقت فرسای تابستان در زیر چارقد سیاه پنهان کنم؟ نمیدونم. از اینکه فقط اگر شریکِ زندگیم معتاد  دیوانه یا عقیم باشه یا بهم پول نده حقِ طلاق دارم و گرنه در هر شرایطِ دیگه‌ای باید بسازم و بسوزم و مثلِ کنیز تمکین کنم؟ نمیدونم. چه خسته ام. آیا به اندازه کافی‌ برایِ خسته بودن دلیل دارم؟ نمیدونم!

باز هم راه



همیشه در توالی اندوه...


... تیزی یک نگاه مرا میخکوب می‌کند!

و من آراسته به غمزهٔ‌ این نگاه، ویران میشوم...


و در این ویرانی...

دست و پا میزنم و باز هم میجویم...

سال هاست که جستجو گَرَم! ولی‌ دریغ که نمیابم...


با پاهای لرزان، گام بر میدارم...


و بار دگر...


بر علف‌های هرزهٔ رویده بر ریشه‌هایم قدم میگذارم!


واژه‌هایم چه بیرنگ شده ا‌ند...


دیگر توانی‌ نیست که واژه را رنگ دهم!


چشم من بیمار است و دلم تنگ...


در راه به رودخانه‌ای میرسم که همیشه جاریست...


و آب آن سرد است...


و با خود لنگه کفش پسرکی رو میبرد که...


در آبادی بالا آن را میجوید!


به دنبال آب میدوم...

آن را میگیرم...


و همان جا در ساحل رود میگذارم...


و...


مینویسم...

...  اگر که بیاید...


صورتم را با آب سرد رود میشویم...


شاید که...


بیدار شوم........


نه! نه...


خواب نیستم...


این آغاز بیداری من است!


و من...

دیگر نخواهم خوابید!


تا...


در همهٔ لحظات بیدارییم او را جستجو کنم!


قاصدکی میپرد و من میدوم تا با آخرین آرزوهایم در آن بدَمَم!


نیت می‌کنم...


و...


قاصدک بالاتر میپرد!


و باز هم راه..........


به کجا میروم! نمیدانم!


ولی‌ میدانم که چیزی میجویم...


و این راز وجود انسان است، که همه عمر میجوید، ولی‌ نمیابد...


و من خسته از جستجو...


در سایه درختی مینشینم...

و با تیزی دلتنگی‌ هایم بر تنهٔ درختی مینویسم...

کاش که بیاید...


من اینجایم...


و منتظر...




چقدر بی‌ تو تنهایم!

و من هم مسافرم!

به کجا نمیدانم!
به هر جا که تو بگویی، به هر جا که تو بخواهی!
و این آخر کار من است، و من تمام خواهم شد!
کارهای ناتمام را میگذارم و تنهائی‌ خود را در تو تمام خواهم کرد!
وای چقدر تهی هستم! تهی از هر چیزی که تو بگویی!
مرا به خودت بخوان، که بالهای خسته ام هوای کوی تو را دارد!
دردهأیی که نمیدانم از کجا آغاز شدند، زخمهأی که نمیدانم کی سر باز کردند!
چقدر طول وعرض گرفتاری‌های من عمیق است!
ای کاش هرگز هندسه نمیدانستم، تا بدانم چقدر عمق تنهأییم بی‌ تو، زیاد است!
و این یک اعتراف است!
اعتراف به غمگینی من بی‌ تو!
و من اعتراف خواهم کرد، که هر روز از کوی تو بارها میگذارم و خود را پشت شمشاد‌ها مخفی‌ می‌کنم تا تو مرا نبینی
کوچه تان بوی ترا میدهد و من نفسهایت را احساس می‌کنم.
ای کاش شجاعت دیدنت را داشتم!
ای کاش میدانستم که پشت پنجره اتاقت، نگاه خستهٔ من غباری مینشاند یا نه!
ای کاش تو میدانستی که من، از تو هیچ نمیدانم و نادانی من از سر حماقت نیست، بلکه از سر عشق فراوان ثانیه هایم به توست!
چقدر زمان من زود تمام میشود و من باید راهی‌ شوم!
از همان راهی‌ که آمده ام، بر می‌گردم و برای آخرین بار شُشهایم را از بوی تو پر می‌کنم.
ای کاش دم من، هیچ بازدمی نداشته باشد و من با عطر خوشایند تو، تمام شوم!
ای خوب،‌ای مهربان،‌ ای عاری از گناه، من چقدر بی‌ تو تنهایم!