۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

کپی‌ کن جانم، کپی‌ کن!


هی‌ پزمیدیم، هی‌ الدرم قلدرم در میاریم، هر نوع سی‌دی رو قفلش رو میشکونیم، هر کتابی‌ رو کپی‌ می‌کنیم. پدر خواننده‌ها رو در میاریم، همه آهنگ‌هاشون رو غیر قانونی‌ دانلود می‌کنیم، اونوقت هیچ کدوممون عرضه نداریم این فیلم اخراجی‌های ۳ رو کپی‌ کنیم بذاریم رو اینترنت؟ حتا شده با کیفیت پائین از رو پرده سینما فیلم گرفت و گذاشت تو اینترنت باز هم خوبه!

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

عکسی‌ قدیمی‌ از هنرپیشه‌های ایرانی‌







یک عکس قدیمی‌ از هنرپیشه‌های معروف ایرانی‌ که بعضی‌‌هاشون دیگه بین ما نیستند. یادشون گرامی‌ باد.


اگه گفتید کیا تو این عکس هستند؟


بر گرفته از فیسبوک آی لاو تهران.

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

زنان آن جوری در استخر (قسمت دوم)


(اخطار: داستان بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده و هر گونه شباهتی در اسامی داستان با افراد واقعی، اتفاقی‌ است)
در قسمت قبل برایتان از خجسته خانوم زن کدخدا، زینت رمال زن ملّا جنّت و پانی یا همون آمنه زن احمد گاو چشم گفتم. اون روز، مثل همیشه خجسته خانوم نشسته بود دم استخر، و پاهایش را تا زانو کرده بود توی آب و هی‌ تکان تکان میداد. دیدم بد جوری در فکر است. رفتم جلو و پرسیدم خجسته بانو چی‌ شده؟ چرا تو فکر هستید؟ گفت نمیدانی دلم برای آقا هلاک است. از روزی که این جماعت زیر دست ریختن در آبادی و هی‌ حقم حقم کردند، آقا هم فتخش عود کرده و هم پروستات حاد گرفته‌اند. از تصور آقا که با ورم فتخ، باز باز راه میرود، خنده‌ام گرفت، ولی‌ هزار بار لبم را گزیدم، تا خودم را کنترل کنم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: خانوم خجسته، دورت بگردم چای می‌خوری؟ هنوز جواب نداده بود که بدو بدو رفتم توی آبدارخانه و تا توانستم خندیدم. هنوز با گذاشتن مدت ها، از تصور آن صحنه خنده‌ام می‌گیرد. چای رو که برای خانوم بردم، گفتم: چرا از زینت بانو نمیپرسید شاید دوایی، دعایی داشته باشد. گفت: برای هزار چیز دیگه از زینت دعا گرفته‌ام ولی‌ واسه این یکی‌ رویم نمی‌شود که. بگم چی‌، بگم آقا نفخ معده کرده، یا سیاه زخم گرفته؟ نمی‌شود که. باید اصل درد را بگویم تا دعایش کار ساز باشد. ولی‌ راستش نمیدانم این مرض‌های آقا، دعایی داشته باشد؟ گفتم حتما دارد، اگر هم نباشد، زینت خاتون سفارش میدهد که برایتان پیدا کنند. بر گشتم توی آبدارخانه و خجسته بانو را با افکارش تنها گذشتم. واقعاً عجب روزگاری شده، کسی‌ که خودش را جانشین خدا در ده می‌داند هم مگه باد فتخ می‌گیرد؟ دعوای رعیت چه ربطی‌ به این ورم دارد؟ ولی‌ باید درد بدی باشد. کربلایی هاشم، که گاو‌های شیر دهش در ده معروفند، هم زمانی‌ این درد را گرفت، ولی‌ میگفتند از فشار کار سنگین است. آقا که کار سنگین نمیکند، فقط زور می‌گوید و بیداد می‌کند، مگر زور گویی هم فتخ میاورد؟ شاید اینجوری که خجسته بانو گفت، از ناراحتیه شورش مردم آبادی، فشار از بالا به پائین زده و فتخش ورم کرده است؟ چه می‌دانم والله، مریضی ارباب‌ها هم با رعیت‌ها فرق می‌کند. ادامه دارد.......

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

زنان آن جوری در استخر (قسمت اول)

(اخطار: داستان بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده و هر گونه شباهتی در اسامی داستان با افراد واقعی، اتفاقی‌ است)
امروز دوباره خجسته خانوم زن کدخدا را در استخر دیدم. ناخن‌هایش را صورتی‌ رنگ زده بود و لٔپ‌هایش را با سرخاب قرمز کرده بود. ک‌ف پایش را با همه این که ادای با کلاس‌ها رو در میاورد، حنا بسته بود. در حالی‌ که می‌خندید و دندان‌های طلا یش پدیدار میشد، گفت آقا، حنا ک‌ف پا را خیلی‌ دوست دارد و آن را سکسی می‌داند. از ابروی به هم پیوسته و صورت پر مویش نگو که حالم بد شد. وسط ابرویش رو بار نمیداشت، دقیقا مثل زنان دوران قاجار. هم چین حسّ مانکنی هم داشت، که نگو و نپرس. باز هم شلورکی با گٔل‌های بنفش پوشیده بود و سعی‌ میکرد پستان‌های بزرگ و آویزنش را در زیر یه تاپ سفید رنگ پنهان کند. مگر کسی‌ جرأت داشت که بهش بگوید آخه زن نا حسابی‌ مگر آدم با شلوارک و تاب میاد استخر؟ خلاصه آن روز هم با زینت خاتون، زن آن یاروملّا جنّت آمده بود. همون یارو که ددمنشانه را بلد نبود از رو بخواند. زینت خاتون، مثل شلوار مدل چروکی بود که یه مدت بد جوری مد شده بود. هر چه ریحان میگفت من هم یکی‌ می‌خواهم آقاش نزاشت تا بچه‌م یکی‌ از آن‌ها را بخرد. خلاصه اینکه پیر زن، هزار جور جنبل و جادو بلد بود. از مهره مار گرفته تا باطل سل برای باطل کردن بخت بسته دختران فامیل. یک بار خودم با گوش خودم شنیدم که خجسته خانوم از زینت یک مهره مار گرفت تا مهر خودش را در دل آقا بیندازد. بعدا شینیدم که زینت پیش پانی زن احمد چشم گاوی، گفته که آقا شب‌های جمعه جایش را در یک اتاق دیگر می‌اندازد چون، خجسته شب جمعه آقا را راحت نمیگذرد و ...فامیلی این احمد چشم گاوی یادم نیست ولی‌ یادم است که چشم‌هایش را قد چشم‌های گاو درشت میکرد و توی نماز‌های آخر هفته الدرم بلدرم میکرد. این پانی هم واسه خودش ماجرایی دارد. اسم واقعیش که پانی نیست. فاطمه دلّاک میگفت خودش دیده که روی بازوی چپش آمنه خالکوبی شده، واسه همین همیشه بلوز آستین دار تنش بود در استخر. از آن موقع که ماهواره خریدن، زنک اسم خودش را گذشته پانی. خدا رو شکر که ما از این اسباب عیش و گناه نداریم.  ادامه دارد...

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

نامه ایی از یک ساندیس

من یک ساندیسم.
من بی‌ گناه، یک ساندیسم.
من آنم که بی‌ آنکه خود بدانم، در پاکت‌های کوچک بسته بندی شدم تا به دست تو برسم.‌
ای که تو مرا مینوشی و نشاط  کشتن در تو تازه میشود، مرا به حال خویش رها کن.
من از خود خویش شرمسارم.
از اینکه انگلی مثل ترا برای کشتن تقویت کنم، از خودم بیزارم.
تو که با نی‌‌ میزنی‌ به جانم تیر را، رهایم کن، تیر را بزن ولی‌ رهایم کن.
ماه و سالیست که من بسی‌ غمگینم که در دستان پر گناه تو جای میگیرم.‌
ای که مرا کارتون کارتون از کارخانه میخری، بگذار زمین سلاحت را، من شربت تقویتی کشتار نیستم.‌
ای که مرا از روی وانت به سوی‌ این کثیفان پرواز میدهی‌. من سرم گیج میرود ولی‌ نه از شدت پرتاب، سرم گیج میرود از شرم بیدلی دستان باز شده در هوا برای گرفتن من.
من این پرواز را نمیخواهم.
جای من در کنار باتوم تو نیست در دستت، جای من در دهان پر از دروغ تو نیست، جای من در دل‌ سیاه تو نیست.
رهایم کن من این عاشقی رو نمیخواهم، عشق  کفتار به خون، عشق مرداب به بلعیدن، عشق تو به من و به کشتن.
اگر این عشق است، من عاشقی نمیدانم، من عاشقی نمیخواهم.
رهایم کن. 

آیا همیشه قانون آهسته و پیوسته صدق می‌کند؟


در ابتدای کلام، ازتون خواهش می‌کنم احساسی‌ و سریع بنده رو محکوم به تفرقه افکنی نکنید. فقط در و دلی‌ دارم که با شما در میان میگذارم.
این سه شنبه هم گذشت. درست است که اجتماعاتی صورت گرفت و باز هم قدرت مردم تا حدی به رخ حکومت کشیده شد. ولی‌ آیا این اعتراض‌های پراکنده دست آورد دیگه‌ای هم دارد ؟ آیا واقعاً این حکومت که از قذافی هم بسیار خونخوار تر است، با یک بار دیگه تظاهرات در روز چهار شنبه سوری سرنگون خواهد شد؟ چند ساله دیگر میتواند طول بکشد و هیچ اتفاقی‌ نیفتاد؟ تظاهراتی از جانب مردم و سرکوبی از سوی‌ حکومت و این قصه میتواند بار‌ها و بار‌ها تکرار شود و حکومت و مردم هر دو به گونه‌ای در مقابل هم واکسینه شوند. یعنی‌ اینکه حرکت یکی‌، تاثیر چندانی بر روی آن دیگری نخواهد گذشت.
دوران انقلاب را خودم شخصاً  تجربه نکرده‌ام، ولی‌ از شواهد پیداست که در آن زمان همه چی‌ مداوم تر و مصمم تر بود. همه جا پر بود ازاعلامیه و نوار‌های خمینی و یه جورایی همه، دچار تب خمینی و انقلاب بودند. الان چی‌؟
عید نوروز هم در پیش است و دوباره همه جا پر سکوت میشود. بعد از عید دوباره تا تشکیلاتی راه بیفتد و دوباره حرکتی‌ شود، و دوباره استارتی زده شود، زمان لازم است.
 من فکر می‌کنم، یک جاهائی‌ خلعهائی‌ وجود دارد، مثلا در سال ۵۷ بازاریان نقش مهمی‌ داشتند ولی‌ الان چی‌؟ بازاریان تقریبا هیچ نقشی‌ ندارند. مذهبی‌‌ها کفن پوش بودند و آماده شهادت، الان چی‌ یک بیانیه از مراجع تقلید آن هم وقتی‌ رهبران جنبش در زندان افتاده اند.
مگر همه نگفتیم که اگر کروبی و موسوی دستگیر شوند.، ایران قیامت میشود؟ خوب حکومت هم فهمیده است که چنان قیامتی هم نشده، و به خود اجازه هر کاری خواهد داد. یه سوال دیگر، این حکومت که مردم عادی رو شکنجه می‌کند، اعدام می‌کند، و مجبور به اعتراف اجباری می‌کند، آیا  با رهبران جنبش این کار رونخواهد کرد؟ اصلا چطور شد، که تا امروز دختران موسوی میگفتند کسی‌ در خانه والدینشان نیست و امروز سایت کلمه می‌گوید آنها در خانه هستند؟ درست امروز؟ آیا این نشانه ای از اجبار نیست؟ یا اینکه من اشتباه می‌کنم؟
این گفته‌های من است، نظر شما چیست؟ شاید من اشتباه می‌کنم؟ آیا قطار جنبش بیش از حد آرام حرکت نمیکند؟ آیا همیشه قانون آهسته و پیوسته صدق می‌کند؟ یا اینکه از زور آهستگی،  موتور خاموش خواهد شد؟

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

امشب شب سه شنبه است


یاد محمود شهریاری بخیر تو تلویزیون یه مسابقه اجرا میکرد که گاهی مسابقه دهنده یه جمله رو باید تکرار میکرد.
 یکی‌ از این جمله‌ها این بود: امشب شب سه شنبه است، فردا شب هم سه شنبه است، این سه شب و اون سه شب هر سه شب سه شنبه است.


حالا من میگم:


امشب شب سه شنبه است، مشت‌های تو کوبنده است
فردا شب هم سه شنبه است، جنبش ما برنده است
این سه شب اون سه شب، همه روزا سه شنبه است

ای هموطن


در این تاریکی مطلق، دستانت را به من بده،
‌ای که خاک من با خاک تو یکیست! ‌ای هموطن!
تو که نام وطن را بر دوش میکشی، تو که با آوردن نامت، قلبم به لرزه می‌افتد!
من در این چهار دیواری، به تو فکر خواهم کرد
و دستانم را با هر شعار تو گره خواهم زد!
من در سکوت خویش، ترا فریاد خواهم زد! تویی که برای بودنت، در مقابل نابودنی‌ها ایستادهی!
من با تو هستم، اگر چه جسم خاکیم از تو دور است، اما دل سرگشته ام، فرسنگ‌ها فاصله رو نمیفهمد!
من با خون پایمال شدهٔ شهیدانمان وضو خواهم گرفت و رو به قبلگاه عشق و آزادی میایستم و نماز خواهم خواند!
نماز من بوی ریا نمیدهد! نماز من، بوی خون نمیدهد! نماز من نماز جمعه نیست! من دو رنگی‌ نمیدانم! 
من نماز جمعه را با تو در سه شنبه خواهم خواند!
همان سه شنبهی که شاید .............!
بگذار بگویم که روز هایی است که برای تو گریسته ام، چشمان من نه هالهٔ نور، نه دروغ منفور میبیند، چشمان بی‌ فروغ من تنها تو را خواهد دید!
من به انتظار خواهم نشست تا دوباره طلوع خورشید را با تو تجربه کنم!
من نفرتم را در مشت‌های گره کرده‌ام خلاصه می‌کنم و نام تو را فریاد خواهم زد!
ای ایران،‌ای هموطن، دوستت دارم!

حجاب اجباری (تصاویری از دروغ گویی آقایان و اعتراض زنان در اوائل انقلاب!)



۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

این سه شنبه که بیاید


این سه شنبه که بیاید، او در خیابان است.
این سه شنبه که بیاید، او خود را صاحب گام می‌داند.
این سه شنبه که بیاید، او بغض نخواهد کرد.
این سه شنبه که بیاید، او اشک نمیریزد.
این سه شنبه که بیاید، او فریاد میزند. 
این سه شنبه که بیاید، او می‌دود.
این سه شنبه که بیاید، او چقدر حرف برای گفتن دارد.
این سه شنبه که بیاید، او قفس نمی‌خواهد.
این سه شنبه که بیاید، او دیوار را میشکند.
این سه شنبه او بیاید، او میاید.
این سه شنبه که بیاید، او میماند. 

جناب عطاالله


هوا پس است و دوباره معرکه پس کلاه، جناب وزیر ارشاد سابق عطاالله
به کام رهبر جانی و نام نامیه اصلاح، مَکِش ماله به گند سید علی‌ ملاه
نمی‌خواهیم دگر ولی‌ فقیه و شاه، نمی‌بینیم دگر چهرهٔ هیچ خری در ماه
حفظ نظام ودستمال رهبری بودن، نمی‌ارزد به سهراب و صانع و خون نداه

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

من یک زنم. (تقدیم به زنان ایرانی‌ که خیلی‌ وقت‌ها مورد ظلم قرار گرفته و میگیرند)

من یک زنم. من یک زن ایرانیم.
 بدون هیچ شرمی میگویم که من یک زنم. مرا به چشم یک آشپز برای پخت و پز، یا یک ماشین لباس شویی نگاه نکن.
 به من به عنوان یک انسان نگاه کن.
من یک زنم. مثل تو که یک مرد هستی‌، من هم انسانم.
 برای من در خیابان بوق نزن، و فکر نکن که تن ما را با پول خواهی‌ خرید. به من به عنوان یک انسان نگاه کن.
 انسانی‌ که حق برابر با تو مرد دارد. به حق تصمیم گیری و انتخاب من احترام بگزار و بگزار تا در کنار تو برای زندگی‌ بهتر تلاش کنم.
 من یک زنم همانی که با چادر یا بی‌ چادر با تو مرد به تظاهرات رفتم. من یک زنم، با همه احساسات ظریف و شکننده‌ام میتوانم بسیار قوی باشم و حتا عزیز ترین فرزندانم را در راه آزادی نثار کنم.
 من یک زنم، مرا ببین، مرا نادیده نگیر.
من و تو هر دو توسط یک خدا آفریده شده‌ایم، چگونه است که ارزش مرا نصف خودت میدانی؟
به من به عنوان یک انسان درجه دوم نگاه نکن. من هم مثل تو درجه یک هستم.
به من به عنوان یک زن نگاه کن، من کالا نیستم. من خریداری نمیشوم، من هم حق تصمیم گیری دارم.
من یک زنم، من مادر تو، خواهر تو و همسر تو هستم.
 مرا ببین.

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

‌ای خر مرا ببخش! (طنز)


ای خر، مرا ببخش.
مرا ببخش که نام تو را بر جلاد نهادم.
‌ای خر مرا ببخش! تو که بی‌ آزاری، جز جفتکی که بر زمین میکوبی، خشم تو نه داغ گلوله دارد نه سردی باتوم.
‌ای خر، تو اسطورهٔ کار و تلاشی و جلاد سال را سال تلاش و کار نامگذاری می‌کند، او که از کار هیچ نمی‌داند و تنها شغل مطلوب او بیداد است!
‌ای خر مرا ببخش! ‌ای خر،‌ای که جز عر عر هیچ نمیگویی، مرا ببخش که نام تو را بر جلاد که هم دورغ می‌گوید و هم ریا می‌بافد، نهادم.
‌ای خر، ای سیاه،‌ ای خاکستری،‌ای حیوان یک رنگ، مرا ببخش که نام ترا بر جلاد هزار رنگ نهادم.
‌ای خر،‌ای که به طویله کوچک خویش قانعی، مرا ببخش که نام ترا بر جلادی نهادم که از جنازه فرزندان این آب و خاک خانه ساخته است!
‌ای خر مرا ببخش!
 من از تو، از الاغ و همه دراز گوشان عذر خواهی‌ می‌کنم!
مرا ببخش!

تقدیم به تو

من و فریاد و غم..
من و تاریکی‌ مطلق...
که دگر از بام و فلک پنهان نیست.
من و عشق به آزادی و کور سویی که نمیدانم به کجا میباید...؟
روز‌ها در پی‌ هم میگذرند...
همه جا فریاد است...
بوی خون میدهد بن بست غریبانهٔ شهرم...
ای که نامت عشق را، معنی‌ کرد...
من در این بادی دور، دست‌های ترا میجویم.
بام‌هایت چه برفراشته فریاد زنند: گر خداست اوست که میزاید و پس می‌گیرد، پس چرا شهر پر از جلاد است؟
چه شد آن خواب خوش و رویایت...؟
وای بر من که ندانستم، این همان لحظهٔ پایانی این دیدارست...
مرغ مینا دلت در قفسی زندانیست، کرکسان شعر تو را دزدیدند...
امشب این خانهٔ دل خواب ندارد...
باز هم قصهٔ آن دخترک تنهأیست، که برایت گفتم:
دخترک فرشی بافت.. تار و پودش، مویش و تمام دردش به درونم راه یافت...
و من اینک دردم با صدای دختر...
باز هم میگویم، من به جای تو، همه فردا ها، دردهای ناگفتهٔ ترا خواهم گفت!
      (این مطلب را در تاریخ  ۲۱ ژوئن ۲۰۰۹ نوشتم)

‌ای هموطن

در این تاریکی مطلق، دستانت را به من بده،
‌ای که خاک من با خاک تو یکیست! ‌ای هموطن!
تو که نام وطن را بر دوش میکشی، تو که با آوردن نامت، قلبم به لرزه می‌افتد!
من در این چهار دیواری، به تو فکر خواهم کرد
و دستانم را با هر شعار تو گره خواهم زد!
من در سکوت خویش، ترا فریاد خواهم زد! تویی که برای بودنت، در مقابل نابودنی‌ها ایستادهی!
من با تو هستم، اگر چه جسم خاکیم از تو دور است، اما دل سرگشته ام، فرسنگ‌ها فاصله رو نمیفهمد!
من با خون پایمال شدهٔ تو وضو خواهم گرفت و رو به قبلگاه عشق و آزادی میایستم و نماز خواهم خواند!
نماز من بوی ریا نمیدهد! نماز من، بوی خون نمیدهد! نماز من نماز جمعه نیست! من دو رنگی‌ نمیدانم! من نماز جمعه را با تو در شنبه خواهم خواند!
همان شنبهی که شاید تو دیگر نباشی‌!
بگذار بگویم که روز هایی است که برای تو گریسته ام، چشمان من نه هالهٔ نور، نه دروغ منفور میبیند، چشمان بی‌ فروغ من تنها تو را خواهد دید!
من به انتظار خواهم نشست تا دوباره طلوع خورشید را با تو تجربه کنم!
من نفرتم را در مشت‌های گره کرده‌ام خلاصه می‌کنم و نام تو را فریاد خواهم زد!
ای ایران،‌ای هموطن، دوستت دارم!
(این مطلب رو در ۲۰ ژوئن ۲۰۰۹ نوشتم. یک روز جمعه که قرار بود فرداش یعنی‌ شنبه تظاهرات بشه. فکر کنم یک روز قبل از روزی که ندا شهید شد.)

نامهٔ من به آقای رئیس جمهور (!)

آقای رئیس جمهور(!) سلام
خیلی‌ وقت بود می‌خواستم براتون نامه بدم، ولی‌ فکر می‌کردم، شما اینقد در امور معنوی و خدایی غرق هستید که نخواستم وقتتون را بگیرم. اما این بار، دل رو زدم به دریا و شروع به نوشتن کردم.
بهتون تبریک میگم که بالاخره پیروز شدید، جنگ سختی بود مگه نه؟
من واقعا بهتون تبریک میگم، خیلی‌ خوب صدای مردم رو خفه کردین! دیگه پررو شده بودند، دلشون آزادی می‌خواست! خوب حقشون رو کف دستشون گذاشتید!

وقتی‌ دیدم چه جوری عناصر بیگانه مثل ندا رو از خاک وطن پاک کردید، تو دلم بهتون آفرین گفتم! و بیشتر مطمئن شدم که جاتون تو بهشته!
راستی‌ شب‌ها خوب خوابتون میبره؟
کابوس دانشجوهای کشته شدهٔ اغتشاشگر رو که نمیبینید؟
البته آدمی‌ مثل شما، چون خودش بهشتیه، فقط خواب حوری میبینه و بس!

اون دانشجوها که مردن الان ته جهنم هستند!
راستی‌ نماز ظهر رو که خوندین؟
یادتونه نرفته باشه؟ نماز شما حتما قبوله! چون سر به سجدهی میذارید، که خاکش آغشته به خون اغتشاشگر‌ها است!
هنوز خون به اندازهٔ کافی‌ از کشتار‌های این مدت، واسه وضو دارید!
من که به شما غبطه میخورم، که اینقدر پاکید، و اینقدر بزرگید که برادر‌های بسیجی‌ ما، که اونها هم مثل شما بهشتی هستند، حاضرند واسه شما، هر کاری بکنند. از ضرب و شتم مردم گستاخ تا کشتن عوامل فساد!
ای کاش همهٔ رئیس جمهور ها، مثل شما عادل بودند!‌ای کاش اوباما، مرکل و بقیه، از شما مردم داری رو یاد بگیرند!
واقعا شما خدای سیاست و مذهب هستید!
میدونید رئیس جمهور عزیز! تو خونه بغلی ما، یه خانوادهٔ کافر و خائن زندگی‌ میکنند! البته قبلا خیلی‌ مذهبی‌ بودند, از اون موقعی که فهمیدن، شما با نماز و روزه و ریش و … هستید و جاتون تو بهشته! دیگه نه نماز میخونند، نه ریش میزارند، و نه روزه خواهند گرفت! یه چیزی بگم بین خودمون باشه، شهر پر شده از اینجور همسایه‌ها که همه خائن و آشوب گر هستند، ولی‌ من می‌دونم که شما از عهدهٔ همشون بر میاین!
راستی‌ در پیوست آدرس این همسایمون رو مینوسیم، که ایشون رو هم به راه راست هدایت کنید!
وای که چقدر دل مهربونی دارید!
وای که چقدر شما خوبید!
وای که چقدر پاک و منزه هستید!
شما یک بهشتی‌ هستید!

ولی‌ ولی‌ ولی‌.........
شما برید به بهشت!
من در جهنم راحترم!
(این مطلب را در تاریخ 06-29-2009 نوشتم.)

نامه به خدا

سلام خدا، حال شما چطوره؟ اگه از حال من می‌پرسی‌ زیاد خوش نیستم، راستش ناخوشم، زیر سایه الطاف بنده‌های شما زندگی‌ سخت شده.
خدایا دفعه قبل که برات نامه دادم، نامه برگشت خورد، برات ایمیل هم زدم ولی‌ باز هم برگشت خورد. خدا جون، اینجا، تو شهر ما، همه چی‌ فیلتره!
ولی‌ من باز هم برات نامه میدم، شاید این یکی‌ به دستتون برسه!
راستش خدا، دلم بد جوری تنگه!
حالا حتما با خودتون میگید، بنده نالوتی! فقط وقتی‌ دلت میگیره یاد من میفتی؟
آره حق با شماست!
من نالوتی، فقط موقع غم ها، دست به دامن شما میشم؟
ولی‌ خدا جون، شما که بزرگی‌، شما که کارت درسته، منو ببخش!
خدا جون، این روزا زندگی‌ واسه خیلی‌‌ها سخت شده!
بندهات رو مجبور می‌کنن که از سوپرمارکت، قوطی‌های هوا بخرند! دیگه هوا، واسه نفس نیست!
سر هر کوچهی یه کرکس وایساده، با، باتوم، می‌خواد باز یه کبوتر، واسه شامش شکار کنه!
خدایا، کبوتر‌های شهرمون هم، یا تو قفسن، یا بال‌ها شون رو شکوندن!
آسمون آبی شهرمون رو رنگ سیاه کشیدن!
دیگه نه مریم، نه رضا، نه اون بچه های دیگه، تو کوچه، گرگم به هوا بازی نمیکنند!
پشت هر دیواری یه گرگ واقعی منتظره!
یادش بخیر، اون زمونا، آخر قصه هامون، میگفتیم قصهٔ ما به سر رسید کلاغه به خونه نرسید؟
خدا جون، الان دیگه تو شهر ما، همهٔ کلاغ‌ها خونه دارن، قدرت دارن، باتوم دارن!
فقط کبوترا بی‌ آشیونه موندن!
چه زود بزرگ شدیم، چه زود پرواز یادمون دادید!
شما که پریدن نشونمون دادید، بگید، چه جوری تو قفسی که برامون ساختن بپریم!؟
چند وقت پیش مردم، همه عاشق شده بودند! همه میخواستن بپرن، ولی‌، ولی‌، باورتون می‌شه آسمون شهرمون رو هم سیم خاردار کشیدن؟
میگن پریدن ممنوع!
خدا جون شما بگو! مگه می‌شه پریدن رو از پرنده گرفت؟ مگه آسمون مال اونهاست؟ مگه شما صاحب همه چی‌ نیستید؟
جون من یه چیزی بهشون بگید!
باز دیشب خواب دیدم که تو یه جای دور هستم، دهانم رو باز می‌کنم تا فریاد بکشم ولی‌ صدام در نمیاد! میدونید، خیلی‌ سخته که فریاد باشی‌ ولی‌ صدات رو دزدیده باشند!
شهر پر شده از خواننده هایی که صدای مردم رو دزدیدن!
میدونید چرا خدا جون؟
واسه اینکه هر شب بالا پشت بوم ها، شما رو صدا میزدیم! میگفتیم خدا بزرگ است!
ولی‌میگن: صدا زدن خدا هم ممنوع!
دیگه بچه‌ها خسته شدن! دلشون گرفته!
جون من یه نگاهی‌، به اون پائین،بندازید، ببینید چقدر، صدا‌های خاموش شما رو تو دل‌های شکستشون صدا میزنند!
ما همه دوست تون داریم! شما هم ما رو کمی‌ دوست بدارید!
قربان شما!
بنده حقیرشما!
(این مطلب را در تاریخ 06-30-2009 نوشتم.)

امروز هم گشنه خواهی‌ ماند! (طنز)

ای عشق دوباره ترا مشق خواهم نوشت، در کویر قلبم، جوانهٔ ترا خواهم کاشت، و به جای کشک تو را خواهم سابید، برای آش رشتهٔ امروزم!
و فردا خواهد آمد، و من امید دارم به زندگی‌، و من امید دارم به عشق، ولی‌ افسوس که کشک دیروز را برای آش رشته به باد دادم و امروز برای کشک بادمجان هیچ ندارم از کشک، از عشق، از تو بهترینم!
اما امید همیشه هست، چون عشق همیشه زنده است! و امید به دوست داشتن به یافتن، به زندگی‌ را نفس کشیدن. باید امید داشت، حتی بدون کشک! من اینبار به جای کشک بادمجان، میرزا قاسمی خواهم پخت!
همیشه روزنهی هست که زندگی‌ را زیبا کند! رنگ دهد و عشق را دوباره حسی غریب بخشد، من هم با این امید چشمان قلبم را خواهم گشود و به روی آشپزخانه لبخند خواهم زد، با امید گام بر میدارم و در یخچال را با عشق باز می‌کنم!‌ای وای بر من بادمجان نداریم!
باید ساخت، زندگی‌ ساختن است، زندگی‌ یعنی‌ شکستن و دوباره ساختن و ساخته شدن، هیچ چیزی مرا متوقف نخواهد کرد، چون در من چیزی می‌تابد به نام عشق، و چیزی در چشمانم لانه دارد به نام زندگی‌. اگر همهٔ بادمجان‌های دنیا تمام شود من خورشت کدو با آلو خواهم پخت! چون هدف پختن است، حالا چه میرزا قاسمی باشد چه خورشت کدو!
برای هر چیزی راهی‌ هست، ولی‌ بدان که همهٔ راه‌ها خیابان بندی نیستنند، زندگی‌ پر از جاده‌های پر پیچ رو‌ خم است و لبریز از دست انداز هایی که ترا در مسیر بالا رو‌ پائین میبرند! کجاست عشق، کجاست نور، کجاست آنکه غم را میشناسد، کجاست آن پاکت آلو که دیروز خریدم!‌ای وای بر من پاکت را کجا گذشته ام!
همیشه فراموش می‌کنیم که کسانی‌ در مسیر زندگی‌ با مرا آموختند چگونه قدم بر داریم در ساخت راه دوست داشتن، وای بر من کجا است معلم کلاس اوّلم که یادم داد بنویسم آب! ‌ای کاش آلو را جای مشخصی‌ میگذاشتم تا هرگز فراموشش نکنم!
ای آلوها مرا را ببخشید که من فقط یک بنده‌ی کوچکم، در دنیا همیشه چیزا هایی هست که من فراموش خواهم کرد، مرا عفو کنید من دیگر شما را فراموش نخواهم کرد!
ای وای بر من‌ای وای بر من که نمیدانم این راه به کجا خواهد رفت، آسمانا بر من ببار که گریه‌ام در تنگنای چشمان بیفروغم به بن بست رسیده اند. بر من ببار که من نمیدانم در کجای این خراب آباد گم شده ام! بر من ببار بگذار تا از همیشه خیس تر باشم!
این مرثیه جان من است، اینک ظهر خواهد شد و من هنوز برای ناهار چیزی نپختهام! و این یک درد است! یک درد به نام گشنه ماندن!
این شعر‌ها را برمی‌دارم در سبد خیالم میگذارم، گام بر میدارم، و به سوی مغازهٔ عباس آقا سر خیابان می‌دوم. آی‌ عباس آقا این شعر‌ها را بگیر و یک کیلو سبزی بده! و عباس آقا نگاهم می‌کند و این نگاه جانم را میسوزاند چون میدانم با این همه شعر و احساس یک کیلو سبزی هم به من نخواهد داد! این یک اصل است! که شعر همیشه شعر میماند و سبزی با عشق کنار نخواهد آمد!
امروز هم گشنه خواهی‌ ماند!
      (این مطلب را در تاریخ 09-30-2010 نوشتم)

ویدئو کاست بزرگ

شما اون ویدئو‌های کاست بزرگ که شبیه تانک بودن یادتون میاد؟ دیروز تو وسایل قدیمیمون یکی‌ از اونا رو پیدا کردم. واسه اونا که یادشون نیست بگم که ویدئو‌ها اول کاست بزرگ بودند، بعد شدن کاست کوچیک، و کم کم هم سی دی و  دی وی دی پلیر جاشون رو گرفت. تصور اینکه یه زمانی‌ تو همین ایران خودمون که الان رو هر پشت بومش ده تو بشقاب ماهواره پیدا می‌شه (حالا جدا از اینکه نیروی نالایق انتظامی‌ صد بار میریزه جمع می‌کنه و دوباره ملت پهن می‌کنن) ویدئو هم ممنوع بود، واسه خیلی‌‌ها باور نکردنیه. مادر و پدر ها قربون صدقه بچه‌ها میرفتن، یا با تهدید و فحش و گاهی پس گردنی یاد آوری میکردن، یه موقع تو مدرسه نگی‌ ما ویدئو داریم. اصغر فیلمی یه موتور داشت که همیشه یک کیسه پر فیلم بهش آویزون بود. از شعله و سنگام گرفته تو فیلم مرد با بازی پاول نیومن. همه چی‌ تو کیسه‌اش پیدا مشد. میومد دم خونه یواشکی فیلم‌ها رو میداد و جیم میشد. شاید الانا که به اون روزا فکر کنیم خنده مون بگیر ولی‌ اون روزا هم یک بخش از زندگی‌ ما بوده. حالا چه خوب چه بد! میدونم تو هم الان با خوندن این مطلب و یاد آوری اون روزا لبخند میزنی‌.

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

پایان شب سیه

آیا همیشه پایان شب سیه، سفید است؟ نه، من فکر می‌کنم باید سبز باشد، پایان این شب یقیناً سبز است!

خاک بر سر خ ر نمی‌شود چرا؟

فکری عجیبی‌ دَر سرم افتاده است! خاک بر سر خ ر  نمی‌شود چرا؟ آیا قانون نیوتن برای همه صدق می‌کند الّا  خ ر؟؟ آیا خاک بالا میرود و فرود نمیاید؟ یا اصلا بالا  نمیرود؟ اگر خاک بالا رود و فرود نیدد اشکال از قانون جاذبه است؟ ولی‌ اگر خاک اصلا بالا نرود که بتواند بر سر  خ ر فرود آید، اشکال از بی‌ عرضگی من و تو است!

من از معلم تعلیمات دینی، پرورشی و قرآن متنفرم!

من از معلم تعلیمات دینی، پرورشی و قرآن متنفرم!
یاد اون روزا که میفتم تنم میلرزه! یه زن دماغ عقابی که همیشه چادرش رو با دندون‌های زشته جلوش محکم می‌گرفت که نیوفته! چشمت روز بد نبینه، همیشه بوی تف میداد!
 نصف چادرش هم روی زمین کشیده میشد و همه زمین رو جارو میکرد!
بچه‌ها همیشه مسخرش میکردن. ولی‌ خیلی‌ پدر سوخته بود.
یه دفتر جلد سیاه داشت، که همیشه توش گزارشات رو مینوشت.
یک روز دفتر رو کش رفتیم و دیدیم بی‌ شرف چه‌ها که نوشته از بند رنگی کفش من، تا زلف بیرون آمدهٔ شیدا!
 زنک ترشیده بود و دَر آرزوی شوهر له  له  میزد.
بعد‌ها شنیدم با یه پسر جوون که ۱۰ سال از خودش کوچیک تر بود، ازدواج کرده!
گفتیم خوب شکر، شوهر کرد و شاید آدم شد که دیگه جاسوسی نکنه!
این دفعه که بچه‌های اون دوران رو دیدم میگفتن شوهرش رفته سرش زن گرفته!
نمیدونم بگم حقش بود یا به عنوان یک زن دلم براش بسوزه! ?
فقط می‌تونم بگم خیلی‌ پدر سوخته بود!

حرام زاده، ‌ای لغت من از تو سپاسگزارم!

حرام زاده لغتیست که من این روز‌ها زیاد از آن استفاده می‌کنم. من از این لغت، بسیار سپاسگزارم که وجود دارد و من میتوانم، سد علی‌ و بسیجی‌ و ساندیس خور را همه و همه، حرام زاده بنامم. و اگر این کلمه نبود من چه می‌کردم؟
وای حرام زاده .‌ای لغت، ‌ای وجود پر از معنا، من از تو سپاسگزارم!
 این روز‌ها تو بر لبان من جاری هستی‌ و من میتوانم با بردن نام تو، خشم خویش را به بیرون بریزم!
هر صحنه از بی‌ مردان مرد که میبینم، نام تو بر زبانم میاید و اگر تو نبودی من چه می‌کردم؟
حرام زاده، ای  بی‌همتا، از تو سپاسگزارم!
وقتی‌ تو هستی‌ من چیزی برای گفتن دَر قبال کار هایی که اینها میکنند دارم!
من از توسپاسگزارم!

و این به آن دَر!

باز امشب هوائی شدم و حس شعر و مرَّم گول کرد.  با خود گفتم  خ ر و خجسته و بر و بچ را بی‌ نصیب نگذرام. فریاد بر آوردم: به کجا، به کجا داد منشان یا دم دنشان، به کجا؟ و تا کجا؟ تا کجا میرانید این قطار سر گشتگی خویش را! و این پایان کار است! و کار شما تمام است! و تو خ ر و مجتبی‌ و خجسته و بر و بچ را سوراخ موشی باید که دم را بر کول نهید و خویش را دَر پَسی پنهان کنید. که زمان، زمان جواب پس دادن است. هر آنچه را که از خون مردم دَر خناق فرو کردید کافیست، لَم دادن و لِنگ بر هوا ساختن کافیست. کنون زمان جواب پس دادن است. و ما بر گردن شما ریسمانی خواهیم بست، و ریسمان را بر گردن خرِ چموشی محکم خواهیم کرد. بعد دَر زیر پای حیوان هزاران هزار ترقه خواهیم فشاند و خواهیم ایستاد و خواهیم دید چگونه حیوان رم می‌کند و ریسمان را میکشد و میتازد و میتازد. و ما خواهیم خندید وقتی‌ شما التماس می‌کنید. سالها ما التماس کردیم و شما خندیدین. این به آن دَر!

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

سلام

سلام، در شروع به تو سلام می‌کنم، به تو که جان برایت بی‌ قراری می‌کند. به تو که بهای سنگین داری، به تو که آهوی خرامانی و همه به دنبال تو هستند. من به تو سلام می‌کنم و میگویم که تو را روزی شکار خواهم کرد  تا درهمیشه با من بمانی! سلام بر تو، سلام بر تو ای آزادی