۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

چقدر بی‌ تو تنهایم!

و من هم مسافرم!

به کجا نمیدانم!
به هر جا که تو بگویی، به هر جا که تو بخواهی!
و این آخر کار من است، و من تمام خواهم شد!
کارهای ناتمام را میگذارم و تنهائی‌ خود را در تو تمام خواهم کرد!
وای چقدر تهی هستم! تهی از هر چیزی که تو بگویی!
مرا به خودت بخوان، که بالهای خسته ام هوای کوی تو را دارد!
دردهأیی که نمیدانم از کجا آغاز شدند، زخمهأی که نمیدانم کی سر باز کردند!
چقدر طول وعرض گرفتاری‌های من عمیق است!
ای کاش هرگز هندسه نمیدانستم، تا بدانم چقدر عمق تنهأییم بی‌ تو، زیاد است!
و این یک اعتراف است!
اعتراف به غمگینی من بی‌ تو!
و من اعتراف خواهم کرد، که هر روز از کوی تو بارها میگذارم و خود را پشت شمشاد‌ها مخفی‌ می‌کنم تا تو مرا نبینی
کوچه تان بوی ترا میدهد و من نفسهایت را احساس می‌کنم.
ای کاش شجاعت دیدنت را داشتم!
ای کاش میدانستم که پشت پنجره اتاقت، نگاه خستهٔ من غباری مینشاند یا نه!
ای کاش تو میدانستی که من، از تو هیچ نمیدانم و نادانی من از سر حماقت نیست، بلکه از سر عشق فراوان ثانیه هایم به توست!
چقدر زمان من زود تمام میشود و من باید راهی‌ شوم!
از همان راهی‌ که آمده ام، بر می‌گردم و برای آخرین بار شُشهایم را از بوی تو پر می‌کنم.
ای کاش دم من، هیچ بازدمی نداشته باشد و من با عطر خوشایند تو، تمام شوم!
ای خوب،‌ای مهربان،‌ ای عاری از گناه، من چقدر بی‌ تو تنهایم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر