۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

باز هم راه



همیشه در توالی اندوه...


... تیزی یک نگاه مرا میخکوب می‌کند!

و من آراسته به غمزهٔ‌ این نگاه، ویران میشوم...


و در این ویرانی...

دست و پا میزنم و باز هم میجویم...

سال هاست که جستجو گَرَم! ولی‌ دریغ که نمیابم...


با پاهای لرزان، گام بر میدارم...


و بار دگر...


بر علف‌های هرزهٔ رویده بر ریشه‌هایم قدم میگذارم!


واژه‌هایم چه بیرنگ شده ا‌ند...


دیگر توانی‌ نیست که واژه را رنگ دهم!


چشم من بیمار است و دلم تنگ...


در راه به رودخانه‌ای میرسم که همیشه جاریست...


و آب آن سرد است...


و با خود لنگه کفش پسرکی رو میبرد که...


در آبادی بالا آن را میجوید!


به دنبال آب میدوم...

آن را میگیرم...


و همان جا در ساحل رود میگذارم...


و...


مینویسم...

...  اگر که بیاید...


صورتم را با آب سرد رود میشویم...


شاید که...


بیدار شوم........


نه! نه...


خواب نیستم...


این آغاز بیداری من است!


و من...

دیگر نخواهم خوابید!


تا...


در همهٔ لحظات بیدارییم او را جستجو کنم!


قاصدکی میپرد و من میدوم تا با آخرین آرزوهایم در آن بدَمَم!


نیت می‌کنم...


و...


قاصدک بالاتر میپرد!


و باز هم راه..........


به کجا میروم! نمیدانم!


ولی‌ میدانم که چیزی میجویم...


و این راز وجود انسان است، که همه عمر میجوید، ولی‌ نمیابد...


و من خسته از جستجو...


در سایه درختی مینشینم...

و با تیزی دلتنگی‌ هایم بر تنهٔ درختی مینویسم...

کاش که بیاید...


من اینجایم...


و منتظر...




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر