خدایا چقدر خسته ام. چقدر مثل حمید هامون دلم معجزه میخواد. نمیدونم نقشِ هامون رو بازی میکنم یا مهشید؟ ولی مثلِ هامون دلم معجزه میخواد، از همونا که واسه ابراهیم فرستادی تا پسرش اسماعیل رو قربونی نکنه. واسه من هم بفرست. یه معجزه، یه تکون، یه تغییر، یا یک بار رهایی از ثبات. نمیدونم از چی خسته ام؟ از یکنواختیِ زندگی یا از هرج و مرجِ پیش از حدش؟ نمیدونم کدومش آزارم میده؟ از اینکه یک زن آفریده شدم؟ نمیدونم. از اینکه جنسِ مخالفم یک مردِ ؟ نمیدونم. از اینکه روزی چندین بار مجبور باشم جلویِ یک مرد بایستم و بگم من یک زنم، خریدنی نیستم، چشمانِ هیزت را درویش کن؟ نمیدونم. از اینکه بوق زدنهای ممتدِ ماشینهای مردان هرزه به من فرصت قدم زدن در شهر رو نمیده؟ نمیدونم. از اینکه دیه من نصفِ یک مردِ ؟ نمیدونم. از اینکه به هنگام شهادت در دستگاهِ عدالت، نصفِ یک انسان کامل شمرده میشم؟ نمیدونم. از اینکه مجبور باشم موهای سیاهِ بلندم را در گرمایِ طاقت فرسای تابستان در زیر چارقد سیاه پنهان کنم؟ نمیدونم. از اینکه فقط اگر شریکِ زندگیم معتاد دیوانه یا عقیم باشه یا بهم پول نده حقِ طلاق دارم و گرنه در هر شرایطِ دیگهای باید بسازم و بسوزم و مثلِ کنیز تمکین کنم؟ نمیدونم. چه خسته ام. آیا به اندازه کافی برایِ خسته بودن دلیل دارم؟ نمیدونم!
۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه
باز هم راه
همیشه در توالی اندوه...
... تیزی یک نگاه مرا میخکوب میکند!
و من آراسته به غمزهٔ این نگاه، ویران میشوم...
و من آراسته به غمزهٔ این نگاه، ویران میشوم...
و در این ویرانی...
دست و پا میزنم و باز هم میجویم...
سال هاست که جستجو گَرَم! ولی دریغ که نمیابم...
دست و پا میزنم و باز هم میجویم...
سال هاست که جستجو گَرَم! ولی دریغ که نمیابم...
با پاهای لرزان، گام بر میدارم...
و بار دگر...
بر علفهای هرزهٔ رویده بر ریشههایم قدم میگذارم!
واژههایم چه بیرنگ شده اند...
دیگر توانی نیست که واژه را رنگ دهم!
چشم من بیمار است و دلم تنگ...
در راه به رودخانهای میرسم که همیشه جاریست...
و آب آن سرد است...
و با خود لنگه کفش پسرکی رو میبرد که...
در آبادی بالا آن را میجوید!
به دنبال آب میدوم...
آن را میگیرم...
آن را میگیرم...
و همان جا در ساحل رود میگذارم...
و...
مینویسم...
... اگر که بیاید...
... اگر که بیاید...
صورتم را با آب سرد رود میشویم...
شاید که...
بیدار شوم........
نه! نه...
خواب نیستم...
این آغاز بیداری من است!
و من...
دیگر نخواهم خوابید!
دیگر نخواهم خوابید!
تا...
در همهٔ لحظات بیدارییم او را جستجو کنم!
قاصدکی میپرد و من میدوم تا با آخرین آرزوهایم در آن بدَمَم!
نیت میکنم...
و...
قاصدک بالاتر میپرد!
و باز هم راه..........
به کجا میروم! نمیدانم!
ولی میدانم که چیزی میجویم...
و این راز وجود انسان است، که همه عمر میجوید، ولی نمیابد...
و من خسته از جستجو...
در سایه درختی مینشینم...
و با تیزی دلتنگی هایم بر تنهٔ درختی مینویسم...
کاش که بیاید...
و با تیزی دلتنگی هایم بر تنهٔ درختی مینویسم...
کاش که بیاید...
من اینجایم...
و منتظر...
چقدر بی تو تنهایم!
و من هم مسافرم!
و این آخر کار من است، و من تمام خواهم شد!
کارهای ناتمام را میگذارم و تنهائی خود را در تو تمام خواهم کرد!
وای چقدر تهی هستم! تهی از هر چیزی که تو بگویی!
مرا به خودت بخوان، که بالهای خسته ام هوای کوی تو را دارد!
دردهأیی که نمیدانم از کجا آغاز شدند، زخمهأی که نمیدانم کی سر باز کردند!
اعتراف به غمگینی من بی تو!
و من اعتراف خواهم کرد، که هر روز از کوی تو بارها میگذارم و خود را پشت شمشادها مخفی میکنم تا تو مرا نبینی
کوچه تان بوی ترا میدهد و من نفسهایت را احساس میکنم.
ای کاش شجاعت دیدنت را داشتم!
ای کاش میدانستم که پشت پنجره اتاقت، نگاه خستهٔ من غباری مینشاند یا نه!
ای کاش تو میدانستی که من، از تو هیچ نمیدانم و نادانی من از سر حماقت نیست، بلکه از سر عشق فراوان ثانیه هایم به توست!
چقدر زمان من زود تمام میشود و من باید راهی شوم!
از همان راهی که آمده ام، بر میگردم و برای آخرین بار شُشهایم را از بوی تو پر میکنم.
ای کاش دم من، هیچ بازدمی نداشته باشد و من با عطر خوشایند تو، تمام شوم!
ای خوب،ای مهربان، ای عاری از گناه، من چقدر بی تو تنهایم!
به کجا نمیدانم!
به هر جا که تو بگویی، به هر جا که تو بخواهی!و این آخر کار من است، و من تمام خواهم شد!
کارهای ناتمام را میگذارم و تنهائی خود را در تو تمام خواهم کرد!
وای چقدر تهی هستم! تهی از هر چیزی که تو بگویی!
مرا به خودت بخوان، که بالهای خسته ام هوای کوی تو را دارد!
دردهأیی که نمیدانم از کجا آغاز شدند، زخمهأی که نمیدانم کی سر باز کردند!
چقدر طول وعرض گرفتاریهای من عمیق است!
ای کاش هرگز هندسه نمیدانستم، تا بدانم چقدر عمق تنهأییم بی تو، زیاد است!
و این یک اعتراف است!ای کاش هرگز هندسه نمیدانستم، تا بدانم چقدر عمق تنهأییم بی تو، زیاد است!
اعتراف به غمگینی من بی تو!
و من اعتراف خواهم کرد، که هر روز از کوی تو بارها میگذارم و خود را پشت شمشادها مخفی میکنم تا تو مرا نبینی
کوچه تان بوی ترا میدهد و من نفسهایت را احساس میکنم.
ای کاش شجاعت دیدنت را داشتم!
ای کاش میدانستم که پشت پنجره اتاقت، نگاه خستهٔ من غباری مینشاند یا نه!
ای کاش تو میدانستی که من، از تو هیچ نمیدانم و نادانی من از سر حماقت نیست، بلکه از سر عشق فراوان ثانیه هایم به توست!
چقدر زمان من زود تمام میشود و من باید راهی شوم!
از همان راهی که آمده ام، بر میگردم و برای آخرین بار شُشهایم را از بوی تو پر میکنم.
ای کاش دم من، هیچ بازدمی نداشته باشد و من با عطر خوشایند تو، تمام شوم!
ای خوب،ای مهربان، ای عاری از گناه، من چقدر بی تو تنهایم!
۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه
آنها نمیدانستند!
تقدیم به دخترکی که بی طاقتِ عشق بود و به عشق پیوست، تقدیم به نهال.
آنها عشق را نفهمیدند. آنها احساسِ بی بدیل را نفهمیدند. آنها ندانستند که توِ ، بی او معنی ندارد. آنها ندانستند که، عشق فاصله نمیفهمد، حتا اگر فاصله از این خاک تا آن خاک باشد. آنها نمیدانستند که دلت برایش تنگ شده است. آنها شعرهای ترا نخوانده بودند. آنها نمیدانستند شبهای بسیاری را از دوری او گریه کرده بودی. آنها نمیدانستند که عشق چیزِ زیبایی است. آنها ندانستند که عشق انتها ندارد. آنها نمیدانستند که با مرگ، عشق نمیمیرد. آنها ندانستند که بیقرار بودی. آنها نمیدانستند اسمِ تو را و نمیدانستند که دلت تنگ است. آنها نمیدانستند چقدر سیاه هستند. آنها نمیدانستند که چگونه همه چی را سیاه میکنند. آنها نفهمیدند چقدر درد میتواند عمیق باشد. آنها نفهمیدند، قبحِ مرگ زیبا تر از قبح نامردی است. آنها ندانستند توجیه اجباریِ زندگی مثلِ خودِ مرگ است. آنها نمیدانستند که تو هم و او هم حق زندگی دارند. آنها نمیدانستند که تو هم و او هم حقِ عاشقی دارند. آنها سال هاست که نمیدانند، و سال هاست که نمیفهمند.ای کاش تو و او که میدانستید بودید و اینها که نمیدانند دیگر نبودند.
۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه
هامون
اگر سالها هم بگذره دیگه هیچ کس نمیتونه جایِ خسرو رو برایِ ما پر کنه. چقدر فیلم هامون را دوست دارم. فیلمی که بویِ غم میده، بویِ حسرت میده، بویِ جدائی میده ولی بویِ زندگی هم میده. زندگی یه جورایی در بین جملاتِ هامون پنهان شده. هامون آدم رو با خودش به جائی میبره که آدم خودش رو جایِ شخصیتِ اصلی داستان حس میکنه. وقتی جوون تر بودم دلم واسه خسرو میسوخت ولی بعد که سنم بیشتر شد و احساساتِ زنانهام پررنگ تر شدند، دلم به حالِ مهشید میسوخت. اینقدر تو این فیلم جملههای قشنگ و پر معنی به کار رفته که خودش واسه خودش یه لغتنامه هست، یه گنجینه با بازی قشنگ خسرو و صدای دلنشینش. هیچ وقت اثرش از ذهن و دل آدم پاک نمیشه. فکر میکنم کمتر کسی باشه که هامون رو ندیده باشه..
آی آدمها آی آدمها . به کجای این شب تیره بیاویزم قبای کهنه و ژنده خویش را
ما آواره ها.
یه جورایی این فیلم همیشه مصداق داره، آواره که خیلیهامون هستیم، آویزون که خیلی وقتا هستیم، در به در یه میخ، یه دیوار، یه جایگاه سفت و محکم.
مادرم خیلی زود رفت، بابام هم که آسه میرفت آسه میومد، ولی من درست ضد بابامم، من مرتب شلنگ تخته میندازم ولی به جایی نمیرسم.
دارم فرو میرم من دیگه به هیچی اعتماد ندارم، دارم هدر میرم، این یعنی چی، یه موقعی فکر میکردم، یه گهی میشم ولی هیچ پخی نشدم
فکرش رو بکن یهو بعد ۷-۸سال زندگی زناشویی عشق تبدیل به نفرت میشه
نترس، از دشمنت نترس
این زن سهم من، حق من، عشق من، طلاقش نمیدم! کجا میری؟
باید برم یه جای با صفا کنار رود خونه، باید افکارم رو متمرکز کنم ببینم چه خاکی به سرم بریزم.
علی علی علی علی.
حمید هامون با اون پیکان قدیمیش میره دنبال علی عابدینی. ولی نیست، در کاشان نیست..
حمید باز آواره میشه برمیگرده تهران دنبال علی!
یاد عرفان ابراهیم و اسماعیل میافته، همون که پدر ایمانه! ای علی عابدینی، ای بچه محل صمیمی، استاد من، آقای من، چرا باز غیبت زد، کی بود؟
هشت ساله پیش بود یا که ده ساله پیش؟ که یهو غیبت زد، وقتی هم باز اومدی خانوادت نبودن! همه دنیا رو گشتی پیشون، نرسیدی بهشون، وقتی برگشتی خونه مونست تنهائی بود و انتظار آخ که چه زجری کشیدی علی جون تو دهات چاه زدی، حرف از کار زدی آتیش، آتیش چه خوبه، حالم تنگه غروبه، چیزی به شب نمونده من میخواستم، بدونم چرا ابراهیم پدر ایمانه؟ آیا واقعاً ابراهیم از فرط عشق و ایمان میخواسته اسماعیل رو
بکشه؟ از کجا میدونست، نکنه علی واقعاً علم غیب داره؟
۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه
به مادرانی که دیگر کودک ندارند
مادر کودک دارد.
مادر به کودک شیر میدهد.
مادر بر سرِ بالین کودک تا صبح بیدار میماند.
مادر گشنه است، ولی برایِ کودک غذا میپزد.
مادر بیقرار است. مادر دیکته شب میگوید.
مادر پایِ ورقههایِ امتحانیِ کودک را امضا میکند.
مادر صبحها قبل از بیدار شدن کودک از خواب، بیدار میشود و برایِ کودک صبحانه حاضر میکند.
مادر درد دارد. مادر از درد نمیخوابد.
مادر پشتِ در منتظرِ آمدن کودک از مدرسه میماند.
مادر خسته است.
مادر لباسِ کودک را میشوید.
مادر تب دارد. مادر هیچ نمیگوید.
کودک بزرگ تر میشود. مادر کودک را بزرگ میکند.
کودک درس میخواند و مادر شبها خیاطی میکند و کودک شبها میخوابد.
کودک کنکور دارد و مادر اضطراب دارد.
کودک در دانشگاه قبول میشود و مادر درد دارد و مادر خوش حال است.
کودک سوال میپرسد و مادر نگران است.
کودک تشخیص میدهد و دلِ مادر شور میزند.
کودک بی قرار است و مادر بی قرار تر.
کودک معترض است و مادر میترسد.
کودک لباس میپوشد و مادر اضطراب دارد.
کودک به خیابان میرود و مادر دعا میخواند.
کودک شعار میدهد و مادر ثانیهها را میشمارد.
کودک تیر میخورد و مادر نمیداند.
کودک میمیرد و مادر پر پر میشود.
مادر دیگر کودک ندارد.
مادر دیگر منتظر نیست چون دیگر کودک ندارد.
مادر باز درد دارد.
مادر تب دارد.
مادر زخم دارد.
ولی کودک ندارد.
۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سهشنبه
پنج کیلومتر تا بهشت
راهیِ بهشت گشتهام. لباسی سفید بر تن دارم و موهایم را در زیرِ چادری سفید پنهان کرده ام. یک زنِ جوان همراهیم میکند و مسیر را نشانم میدهد. فکر میکنم حوریِ بهشتی باشد. سوار بر اسبِ سفیدی میشویم و بی پروا میتازیم. چه هوای خنکی، خنکای هوا گونههایم را نوازش میدهد. بعد از کمی راه پیمودن به دری بزرگ میرسیم که فکر میکنم که درِ بهشت باشد. زن در میزند و زنی دیگر از پشتِ سوراخِ در به ما نگاه میکند. بعد از دیدنِ ما، در را باز میکند و ما وارد میشویم. چقدر زیباست. همه جا چراغانی است. گویا بر سرِ هر درخت یک ماه روشن کرده اند. درختان در میان نور چقدر زیبا هستند. همه جای بویِ عطر میدهد. از وسطِ باغ نهری روان است و درون نهر پر از خوشههای انگور و انار. چقدر بهشت شبیهِ همان چیزی بود که در مدرسه یاد گرفته بودم. اینجا همه سفید پوشیده اند. از میان باغ میرویم و من گاهی صدای خنده دخترکانی را میشنوم که با هم بازی میکنند. همه گونه بساطِ لهب و لعب حاضر است. خدایا متشکرم که مرا لایقِ بهشت دانستی. محوِ تماشا هستم. حوریان بهشتی در گوشه و کنار باغ دیده میشود. چرا این باغ مرد ندارد؟ زنِ همراهم گویی که فکرم را خوانده است میگوید، اینجا طرح تفکیکِ جنسیتی به خوبی اجرا شده است و برایم کلی از خوبیِ این طرح میگوید. بهشت مرا یادِ دانشگاه الزهرا میاندازد. آنجا هم مرد نداشت. از زن میپرسم پس مردهای خدا پرست کجا میروند؟ با انگشت دیوارِ انتهای باغ را نشان میدهد. کنجکاو میشوم. با نگاهِ پر از سوال به او خیره میشوم و او که اشتیاقِ مرا میبیند به سمتِ دیوار راه میافتد. مثل دخترکانِ مدرسهای با شیطنت پا رویِ دیوار میگذارد و من هم به تقلید از او از دیوار بالا میروم. ولی ناگهان پایم لیز میخورد و بر زمین میافتم. درد امانم نمیدهد و خون رویِ انگشتانم را میپوشاند. هنوز گیجِ افتادنم هستم که خون بند میاید و جای زخم به سرعت خوب میشود. چقدر مثل فیلم دراکولا میماند. هیچ جائی از زخم باقی نمانده است. آری اینجا بهشتِ برین است و من یک بهشتی آسیب ناپذیر هستم مثل بقیه بهشتیها جاودان و نامیرا. در بهشت درد معنا ندارد. از جایم بلند میشوم و باز پا رویِ دیوار میگذارم و به آن سویِ دیوار نگاه میکنم. آن سویِ دیوار پر از مردانِ خوش بر و بالا است. با خود میگویم ای کاش طرح تفکیکِ جنسیتی لاقل اینجا اجرا نمیشد و اینجا دیگر زنانه مردانه نبود. ولی چه میشود کرد، حکم خدا و جانشینان بر حقش باید اجرا شود. همان گونه که محوِ تماشایِ مردانِ بهشتی هستم، در ذهنم دنبالِ لغات معادلِ حوری برای جنس مرد میگردم. به حوریِ مرد چه میگفتیم ما در رویِ زمین؟ یادم نیست، فرشته، نه نه، فرشته هم که زن است. در قصهها هم همیشه حوریها فقط زن بودند. مردی با چهرهای نورانی رویِ صخرهای نشسته است. موهای بلندی دارد و صورتش خیلی نورانیست. از زنِ همراهم میپرسم که این مردِ زیبا رو کیست. میگوید این قدیمیترین ساکنِ بهشت و از اجدادِ حضرتِ آدم است. وای عجب آقایِ فرشته خوشتیپی.. با خودم میگویم مگر حضرت آدم خودش جدِّ همه انسانها نبوده است؟ مرد به من نگاه میکند و لبخند میزند. قلبم هری میریزد. گرمایِ گونههای سرخ شدهام را احساس میکنم. انگار در تب نگاهِ مرد میسوزم. باز به من لبخند میزند، از شرم، نگاهم را به زمین میدوزم. وای خدایا عجب جایِ باحالی است این بهشت. مرد از جا برمیخیزد و به سمتِ دیوار میاید، وای حالا چه کنم. نمیدانم به پائین بپرم و فرار کنم یا بمانم تا مرد به دیوار برسد. گرمایِ نگاهش را دوست دارم و صدای نفسهایش را احساس میکنم. به پیش دیوار میرسد. چشمهایم را میبندم، دست روی دستانم میگذرد و در گوشم چیزی میگوید. برقِ سه فاز از سرم میپرد. این صدا را میشناسم، صدایش مثل ناله میماند. خدایا این صورتِ زیبا چه صدای دلخراشی دارد. میترسم چشمانم را باز کنم، ولی تصمیم میگیرم تا ۳ بشمارم و بعد چشمانم را باز کنم. چشمانم را باز میکنم و ....از ته دل جیغ میکشم. مادرم به اتاق میاید و تلویزیون را که مشغول پخشِ مجدد نماز جمعه است خاموش میکند. یادم میاید که داشتم سریال میدیدم که خوابم برد و تلویزیون روشن مانده است. خدایا شکرت همش کابوس بود. این جنتی مارمولک تو خوابِ من چی کار میکرد. پا میشوم و به رسمِ همیشه که کابوس میبینم، صدقه کنار میگذارم.
۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه
خدا از سر تقصیراتِ اونایی که نذاشتن ما جوونی کنیم، نگذره!
نمیدونم بگم یادش بخیر یا یادش به شر. ولی قصه ترس از روز قیامت که تو مدرسه میگفتن، واقعا یه جورایی من رو آدم ترسویی بار آورده بود. دختر کوچولو ترسویی شده بودم، که به شکلِ خندهداری، روسریم رو، روی پیشونیم میکشیدم. که مبادا موهام رو کسی ببینه و وقتی مُردم و رفتم اون دنیا، خدا منو با موهام از سقف آویزون کنه در حالیکه که زیر پام آتیشه. چقدر میترسیدم. با بچههای مدرسه که دور هم جمع میشدیم زنگهای تفریح، وقتی پشت سر بقیه غیبت میکردن، من شروع به ناخن جویدن میکردم، چون معلمِ دینی گفته بود غیبت کردن مثل خوردنِ گوشتِ برادره. وای چقدر حالت تهوع بهم دست میداد از یادآوری حرفِ معلم مون،. چقدر از خدا میترسیدم و چقدر میترسیدم که خشمگین بشه و منو در دریای خشمش غرق کنه. تو خیابون سرم رو از زمین بر نمیداشتم. میترسیدم نگاهم در نگاه نامحرمی گره بخوره و اون دنیا خدا از من حساب پس بگیره و به جرم نگاه به نامحرم پوستم رو زنده زنده بکنه. وقتی وارد مدرسه راهنمایی شدم، مثل هر دخترِ تازه به دورانِ بلوغ رسیدهای برجستگیهای طبیعی بدنم رشد کرد و من از خجالت و شرم و ترس گناه لباسهای بد قواره و گشادی رو انتخاب میکردم که مبادا مردی جزئیات هیکل من را ببیند. این ترس تا مدتها حتا بزرگ شدنم در من وجود داشت. روزی ۳ بار به سمتِ قبلهیی ایستادم و نماز خوندم، قبلهیی که دقیقا نمیدونستم کجاست و نمازی که نمیدونستم معنیش چیه. ولی میدونستم اگه نخونم خدا حتما یه بلایی سرم میاره. وای چقدر از خدا میترسیدم. خدایی که خشم و غضب از خصوصیت ذاتیشه و منتظره من گناهی کنم و پدرم رو در بیاره. دوران کودکی، نوجوانی و جوانیِ من اینگونه در ترس و وحشت از گناه گذشت و من بزرگ شدم. یه روزی تصمیم گرفتم که ترسِ زیرِ سوال بردنِ تمام چیز هایی که یک عمر ازشون میترسیدم رو به جون بخرم و بهش فکر کنم چرا من از خدا این همه میترسم بدون اطاعت کور کورانه از حرف هایی که بقیه میزدند. در خیالِ خودم، از خدا پرسیدم، اگر دیدنِ موهای سر من توسط یک مرد را در دفترِ اعمالم به نامِ گناه ثبت میکنی و میخواهی اون دنیا موهایم را از سقف آویزان کنی، قربانت برم چرا اصلا مرا کچل نیافریدی؟ چرا بمن مو دادی؟ تو که هزار جور اسم داری، میگن عادلی، رحمانی، رحیمی و هزار چیز دیگه، پس چرا فقط من هر چه میبینم و میشنوم جبّار است و جبّار. گفتم تو که میگن همه جا هستی همه چی رو میفهمی چرا زبان فارسیِ مرا نمیفهمی، چرا باید با تو به زبانِ عربی حرف بزنم. اینها را پرسیدم و هزار سوالِ دیگه که سالها میترسیدم بپرسم از ترسِ اینکه خدا سرم یک بلایی بیاره. خدا جوابی نداد ولی خودم جوابِ سوال هم رو پیدا کردم، و دیگه از خدا نترسیدم. چون دونسته بودم، خدا فقط جبّار نیست، مهربان هم هست. هیچ شبانی، بره هاش رو نمیدره. اگر هم کسی از خدا چنین تصویری در ذهن کسی میسازه خودش انتهای انتهای گرگ بودنه. با اینکه دیگه از خدا نمیترسم و اون رو دوستِ خودم میدونم، ولی هنوز از یاد آوری جملهها و حرفهای معلم دینی و کابوسهای اون شبهای کودکی به خودم میلرزم. واقعا چه جنایتی در حقه بچهها میکنن اونهایی که از خدا یه موجود خشمگین میسازن! خدا از سرِ تقصیرِ اونهایی رو که نزاشتن من و امثالِ من نه کودکی کنیم، نه نوجوانی نه جوونی نگذره! حیف از عمری که در ترس و وحشت گذشت!
۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه
تاکسی نارنجی
ای آقا این تاج و تخت به هیچ کس وفا نکرده. حالا بتازونید که وقتِ تازوندنِ ما هم میرسه. این رو زیر لب میگه و راه میفته. همیشه فکر میکردم دیگه نسل تاکسی نارنجی از ایران جمع شده ولی بعد بخت پیر مرد هنوز با همین رو روکِ نارنجی نون در میاره. دست هاش رو که نگاه کردم یادِ پدر بزرگِ خودم افتادم که همیشه دستاش رنگِ کار و بویِ تلاش میداد. تویِ افکارِ خودم غوطه ورم که اینرسی ناشی از ترمزِ ماشین من رو به خودم میاره. آقا تخت طاووس میری بیا بالا. مسافر یک نگاهی به تاکسی میندازه و میگه نه آقا بفرمایید. پیر مرد که از گرما کلافه شده میگه آقا بیا بالا. مرد اخمش رو تو هم میبره و میگه:ای آقا بفرمایید تخت طاووس نمیرم. پیر مرد غر و لند کنان دنده رو جا میزنه و راه میفته. از توی آینهِ تَرَک برداشته ماشین، یک نگاهی به من میندازه و میگه: میدونی جوون به خاطرِ اینکه ماشینم داغونه سوار نشد. یه سری تکون میدم که شاید از تصدیقِ من دل پیرِ مرد آروم بگیر. با اینکه دلم برای پیر مرد میسوزه ولی یه جورایی خودم هم پشیمونم که سوارِ ماشینش شدم. خیلی آروم میره و من هم دیرم شده. اگر امروز هم دیر برسم، خیلی بعد میشه. همین هفته پیش بود که جعفری آبروم رو جلو بقیه برد. باز پیرِ مرد به حرف میاد میگه: آقا یارانه رو کی میریزند؟ از یاد آوریِ اسم یارانه احساسِ بدی پیدا میکنم. اتفاقا همین دیروز بود که با بچهها بحثِ یارانه بود. بعضیها میگفتن یارانه کمکه واسه قشرِ فقیر و بعضی دیگه مثل من هر چی فحشِ نسیبِ ایجاد کنندش میکردند. یه نگاهی از رو عصبانیت به پیر مرد میندازم. میگم آقا این یارانه دردی هم از شما دعوا میکنه؟ میگه ای آقا، به سر و وضعم نگاه نکن، فطرتم بلنده. هر موقع که یارانه واریز میشه، پول رو میبرم دفتر رئیس جمهوری تحویل میدم و میگم، اینو بدین رئیس جمهور واسه خودش لباس بخره. شکمم گشنه باشه بهتر از اینه که رئیس جمهورِ یه کشور حالا زورکی یا قلابیش بماند، زیر بغلش پاره باشه. جملش رو که تموم میکنه تازه شوخیش رو میفهمم و میزنم زیرِ خنده. خودِ پیر مرد هم میخنده. بالأخره رسیدیم سرِ تخت طاووس. کرایه رو حساب میکنم و بدو بدو میرم به سمت کلاس. ولی هنوز به حرفِ پیر مرد میخندم. امیدوارم دفعه بعد که دیدمش به جای تاکسی نارنجی لاقل یک سمند زرد خریده باشه.
۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه
قیمتِ ارزان زندگی در سرزمین ما
یه عمرِ که تو این مملکت آدمها به راحتیِ آب خوردن میمیرند. بی بهانه یا با بهانه، قیمتِ مرگ خیلی ارزونِ تو سرزمین ما!
امروز درویشِ گنابادی میمیره، دیروز جوون معترض به انتخابات که فقط رایش رو خواست مرد و روزها قبل تر، آدمهای زیادی با خاطرِ عقیده سیاسی متفاوت تیر باران شدند. از سالهای جنگ که نگو که حیف از جوون هایی که پر پر شدند. جوون هایی که هدفشون حفظِ این خاک بود. جوون هایی که با آهنگِ اسبِ سفید آهنگریان از خود بی خود میشدند. جوونهایی که یه عمامه به سر، گردنشون یک کلید مینداخت و میگفت برو به جنگ که این کلیدِ بهشته. چقدر آهنگریان خواند: کربلا کربلا ما داریم میایم. حیف! به کربلا که نرسیدیم و جونهای نازنینی در راهِ رسیدن بهش از دست رفتند. بهأ یک جان چقدره در سرزمین ما؟
ما اهلِ سرزمینی هستیم که اگه سیل نیاد، زلزله نیاد، اعداممون نکنند، تصادف نکنیم و راست راست ماشین بهمون نزنه، اگه از آلودگی هوا نمیریم، حتما سکته خواهیم کرد و خواهیم مرد. عجب سرزمینی است سرزمین ما!
چرا خیلی از سریالهای تلویزیون ایران با مرگ شروع میشوند؟
چرا معمولا در همه سریال هایی که از صدا و سیما ایران پخش میشه، یک صحنه مرگ و میر هست؟
اگر اهلِ دیدن سریال باشید، حتما متوجه خواهید شد که بیشتر سریالهای تلویزیون با یک صحنه عزاداری شروع میشوند. صحنهایی که همه لباس سیاه پوشیدند و چند تا زنِ سیاه پوش خرما و حلوا پخش میکنند و صدای صلوات و بعد هم حمل جنازه و شیونِ اقوام. آیا به سازندگانِ سریالهای تلویزیون اینجور دستور داده میشه که حتما یک صحنه مرگ در سریال نشان دهند؟ آیا هدف افسرده نگاه داشتنِ مردم نیست؟ درسته که مرگ یک بخش از زندگیه و برای همه اتفاق میفته ولی نشان دادنِ صحنههای عزاداری تاثیرِ خوشایندی روی مردم نخواهد داشت. خیلی از بچهها و جوون ترها این سریالها رو پیگیری میکنند که واقعا دیدن این صحنهها باعثِ افسردگیشان خواهد شد. بارها دیدم که حتا سریالهای به اصطلاح کمدی هم صحنه هایی از مرگ دارند، مثلا سریالی که همین چند ماهِ پیش پخش شد، به نامِ سریال پایتخت که طرفدارهای زیاد هم داشت. ماجرا از آنجا شروع شد که یه خانواده زندگیشان را در ده میفروشند و میآیند شهر و وقتی میرسند شهر، صاحب خانه را مرده در خانه جدیدشان پیدا میکنند. سازنده فیلم سعی کرده به فیلم حالتِ کمدی بدهد ولی با صحنههای غم انگیز، که آدم نمیداند بخندد یا گریه کند؟
یا مثلا سریال ستایش که هنوز پخش میشود و در ایران خیلیها آنرا تماشا میکنند، در این سریال هر چند وقت به چند وقت یکی میمیرد و صحنههای عزاداری تکرار میشود؟ چرا نباید به مردم روحیه داد؟ چرا باید همیشه با نشان دادنِ صحنههای عزاداری، غم را به دلِ مردم نشاند؟ آیا صدا و سیما با قصد این کار را میکند؟ آیا صدا و سیمای حکومتِ ایران قصدِ افسردگی مردم را دارد؟
این روزها چند سریال جدید به تلویزیون اضافش شده. یکی از آنها با مرگ و صحنه عزاداری یک زن شروع میشود و دیگری در قسمتِ دومِ سریال یک مرد میمیرد. تکرارِ نشان دادنِ مرگ برایِ چیست؟ به قولِ آقایان یاد آوری معاد و پایان زندگی؟ یا افسردگیِ من و توِ ایرانی؟
شما چی فکر میکنید؟
۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه
آیا ما ایرانیها لیاقتِ آزادی را داریم؟
موقع پز دادن و ادعا کردن خیلی از ما ایرانیها یا ایرانی پسند تر بگم، ما پارسی ها، تو خطِ مقدم هستیم. از داریوش و کوروش تا دلتون بخواد مایه میذاریم و باد به غبغب میندازیم و با غرور از تاریخ و فرهنگ ۳۵۰۰ ساله حرف میزنیم. ای آقا، روح داریوش هم تو قبر از ما فرزندانِ ناخلفش میلرزه. کدوم فرهنگ؟ کدوم تاریخ؟ آقا برگرد روی زمین با هم حرف بزنیم، پرواز خیالی رو بی خیال! نگاه کن به همه چی، بی تعصّب، بی غرورِ بیخودی و الکی!
این دیگه نه صحبتِ حکومت نه تخلف در انتخابات! بحث من و توه! حالا از هر طرزِ فکر سیاسی که هستیم. آقا ما ایرانیها خیلی هامون جنبه نداریم!! فرهنگ نداریم! حکومت هم عوض شه و آزادی هم که بیاد، باز هم خیلیها فرهنگِ پذیرش آزادی رو ندارند! آقا هر موقع یاد گرفتیم به حقوق هم احترام بذاریم، به حریمِ شخصی هم تجاوز نکنیم، حقِ جنس ضعیف تر از خودمون رو ندیده نگیریم، اونوقت وقتشه! وقتِ تغییرِ ! وقتِ آزادیه!
مثلا هر موقع دونستیم زن ماشینِ ارضا خواستههای جنسیِ یک مرد نیست! اونوقت وقتِ عوض کردن این حکومت رسیده، اونوقت ما فرهنگِ پذیرش آزادی رو داریم!
حالا بگم چرا اینها رو نوشتم و چه چیزی باعث شد که بنویسم. با یک دختر ایرانی صحبت میکردم که به یک کشورِ غربی رفته و اونجا دنبالِ همخونه بوده برای اجاره آپارتمان. از قضا یه آقای تحصیل کرده، به اصطلاح با سواد، که از یک دانشگاه خوب داخل فوقِ لیسانس گرفته و برای ادامه تحصیل آمده خارج به این خانوم گیر میده که بیا با هم خونه بگیریم. که آقا من روشن فکرم، و میدونم هم خونه یعنی هم خونه و نه بیشتر. دختر قبول میکنه. چشمتون روزِ بد نبینه که پسر روز دومی که به این کشور وارد میشه و با این خانوم هم خونه میشه، اولین سوالی که ازدختر میپرسه اینه: تو چی کار میکنی وقتی دلت سکس بخواد؟ دختر عصبانی میشه و میگه به تو چه ربطی داره! پسر جواب میده میخوام بدونم آیا میتونم روی هم خونهام از نظر سکس حساب کنم، چون من هر یکی دو هفته احتیاج به سکس دارم! دختر میگه درسته اینجا خارجه و اینجا آزادی هست ولی هر کسی با هر کسی نمیخوابه. اینجا آزادی هست ولی توقع نکن همه باهات خواهند بود، پسرِ میگه اتفاقا من تو فیلمها دیدم که همه زودی با آدم رابطه جنسی برقرار میکنند. شما به من بگید این تقصیر جمهوری اسلامیه؟ تقصیر این آقاِ ؟ تقصیر این خانومِ ؟ واقعا آدم تعجب میکنه، از اینکه بعضی ازهموطنهای ما فکر میکنند آزادی یعنی با هر کسی اجازه داشته باشی رابطه جنسی برقرار کنید. حالا زدیم و این حکومت عوض شد، چندین تا ایرانی مثل این آقا فکر میکنند؟ آیا همه اینها جنبه آزادی را دارند؟ البته نگفته نمونه که خیلیها جنبه اسارت رو هم ندارند و همین الانش گند زدن به فرهنگ و شرفِ ایرانی جماعت. از این قصهها زیاده. قصههای متفاوت ولی خیلیهاشون در مورد عقدههای زیرِ شکمی هستند. قصه هایی که هر دفعه به گوشم میرسه با خودم میگم آیا ما ایرانیها همه لیاقتِ آزادی را داریم؟ اگه این کشور آزاد بشه، ما جو زده نمیشیم؟ یا به قولی جو ما رو نمیگیره و یه عده دیگه رو بیچاره نمیکنیم؟
۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه
یاد کودکی
به یاد روزهای کودکی که نه ریا معنا داشت نه دو رویی، شهر را گشتهام ولی نیافتم، ردّ خیس بارانی نگاه کودکِ درونم را!
شهر کوچک است ولی انتظار من از دیدن، خیلی بزرگ! شاید چشمانم فروغ ندارند، آری فراموش کردهام که دیگر آن کودک تیز بین نیستم!
چقدر زمان زود گذشته است و من چقدر هنوز دلم حسّ کودکانه قدیمی را میخواهد! زمان را گفتند که دریابم ولی حیف دیر دانستم که راست میگفتند، وای که چقدر زود همه چی دیر میشود و ما چقدر زود بزرگ میشویم!
کجاست کودکی که دنبال ردّ باران میگشت؟
اینجا دگر سالها است که ابرِ آسمانش یائسه شده است.
۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه
چقدر دلم زندگی میخواهد
و آنها مرا نگاه میکنند
و قلب کوچک من در سینه سخت میتپد
تند تر از روز هایی که به دنبال جفت خویش میدویدم
و من میترسم
از کودکی که کنجکاو نگاهم میکند
از کودکی که در نگاهش ترس خانه دارد
و او نمیداند که من میترسم حتا بیشتر از او که ترسیده است
همهٔ جانم درد میکند
و دیگر قدرت برخواستن ندارم
من یک صیدم!
و صیاد مغرور از شکارِ من
شرح میدهد برای دیگری فرارِ مرا
و اینکه چگونه به دامم کرده است
بوی تعفن استخوانهای خویش رو میشنوم
میدانم که در انتهای روز مرا به سیخ میکشند
و من باید منتظر بمانم تا آتش بر افروخته شود
چقدر سردم است
انگار نه انگار که هوا، امروز آفتابیست
اینجا بوی پایان میدهد.
تنها یک معجزه میتواند مرا دوباره زندگی بخشد
ای کاش شکارچی، لحظهای خود را به جای من تصور کند!
مثل یک شکار
مثل یک صید
ای کاش بداند چقدر دلم زندگی میخواهد
و چقدر میخواهم که هنوز بدوم در دشت
دشتی با چمنهای نمناک
میخواهم سٔر بخورم در لیزیِ یک هوای بارانی
میخواهم دوباره تجربه کنم آزادی را
دلم به این انسان خوش نیست
انسانی که انسان دیگر را در پای چوبه دار نمیبخشد
او که چهار پایه را میکشد از زیر اعدامی
چه گونه مرا خواهد بکشید
من که حتا، هم زبان او نیستم
آه چقدر میترسم
آه چقدر زندگی را دوست دارم
ای کاش او هم بداند که مرگ ترس دارد
و زندگی خواستنیست
آه چقدر دلم زندگی میخواهد...
اما او هست
او به من غذا میدهد
او مرا دوست میدارد
او مهربانِ من است
و من میدانم که او هست!
شاید پشت ابرهای دور
شاید پشت کوههای بلند
شاید در پس درختان پر از برگ
شاید در خلاصهٔ یک نگاه
اما او هست
شاید نه زیاد نزدیک
شاید هم، نه زیاد دور
اما او هست
و من او را دوست دارم
و او مرا غذا میدهد
و من او را دوست دارم
و این منتهای یک تفاهم است
و زندگی جاریست
تا این تفاهم باقیست
و ...
۱۳۹۰ خرداد ۳, سهشنبه
برای مربی
گریه امانم نمیدهد،ای کاش سرمه چشمانم رد گریه را در صورتم نقاشی نکند.
هوای اینجا غم دارد،ای کاش آبستن شود این ابر باکره منزوی تا ببارد همهٔ شیون را با هم، خالی شود از بهانهٔ بارش.
همهٔ بالاترینهم بوی مرگ میدهد. تند و تند دنبال لینکهای نامربوط میگردم، گاه گاهی هم مطلبی از گران شدن قیمت سکّه و اختلاف این گرگ با آن گرگ میفرستم، شاید گم کند چشمان سرگشتهام رد پای مرگ را، و گم شود در مسیر کلمات بی نام و نشان..............
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سهشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)