۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

نامه به خدا

سلام خدا، حال شما چطوره؟ اگه از حال من می‌پرسی‌ زیاد خوش نیستم، راستش ناخوشم، زیر سایه الطاف بنده‌های شما زندگی‌ سخت شده.
خدایا دفعه قبل که برات نامه دادم، نامه برگشت خورد، برات ایمیل هم زدم ولی‌ باز هم برگشت خورد. خدا جون، اینجا، تو شهر ما، همه چی‌ فیلتره!
ولی‌ من باز هم برات نامه میدم، شاید این یکی‌ به دستتون برسه!
راستش خدا، دلم بد جوری تنگه!
حالا حتما با خودتون میگید، بنده نالوتی! فقط وقتی‌ دلت میگیره یاد من میفتی؟
آره حق با شماست!
من نالوتی، فقط موقع غم ها، دست به دامن شما میشم؟
ولی‌ خدا جون، شما که بزرگی‌، شما که کارت درسته، منو ببخش!
خدا جون، این روزا زندگی‌ واسه خیلی‌‌ها سخت شده!
بندهات رو مجبور می‌کنن که از سوپرمارکت، قوطی‌های هوا بخرند! دیگه هوا، واسه نفس نیست!
سر هر کوچهی یه کرکس وایساده، با، باتوم، می‌خواد باز یه کبوتر، واسه شامش شکار کنه!
خدایا، کبوتر‌های شهرمون هم، یا تو قفسن، یا بال‌ها شون رو شکوندن!
آسمون آبی شهرمون رو رنگ سیاه کشیدن!
دیگه نه مریم، نه رضا، نه اون بچه های دیگه، تو کوچه، گرگم به هوا بازی نمیکنند!
پشت هر دیواری یه گرگ واقعی منتظره!
یادش بخیر، اون زمونا، آخر قصه هامون، میگفتیم قصهٔ ما به سر رسید کلاغه به خونه نرسید؟
خدا جون، الان دیگه تو شهر ما، همهٔ کلاغ‌ها خونه دارن، قدرت دارن، باتوم دارن!
فقط کبوترا بی‌ آشیونه موندن!
چه زود بزرگ شدیم، چه زود پرواز یادمون دادید!
شما که پریدن نشونمون دادید، بگید، چه جوری تو قفسی که برامون ساختن بپریم!؟
چند وقت پیش مردم، همه عاشق شده بودند! همه میخواستن بپرن، ولی‌، ولی‌، باورتون می‌شه آسمون شهرمون رو هم سیم خاردار کشیدن؟
میگن پریدن ممنوع!
خدا جون شما بگو! مگه می‌شه پریدن رو از پرنده گرفت؟ مگه آسمون مال اونهاست؟ مگه شما صاحب همه چی‌ نیستید؟
جون من یه چیزی بهشون بگید!
باز دیشب خواب دیدم که تو یه جای دور هستم، دهانم رو باز می‌کنم تا فریاد بکشم ولی‌ صدام در نمیاد! میدونید، خیلی‌ سخته که فریاد باشی‌ ولی‌ صدات رو دزدیده باشند!
شهر پر شده از خواننده هایی که صدای مردم رو دزدیدن!
میدونید چرا خدا جون؟
واسه اینکه هر شب بالا پشت بوم ها، شما رو صدا میزدیم! میگفتیم خدا بزرگ است!
ولی‌میگن: صدا زدن خدا هم ممنوع!
دیگه بچه‌ها خسته شدن! دلشون گرفته!
جون من یه نگاهی‌، به اون پائین،بندازید، ببینید چقدر، صدا‌های خاموش شما رو تو دل‌های شکستشون صدا میزنند!
ما همه دوست تون داریم! شما هم ما رو کمی‌ دوست بدارید!
قربان شما!
بنده حقیرشما!
(این مطلب را در تاریخ 06-30-2009 نوشتم.)

۲ نظر:

  1. دخترم!
    درسته من خدا نیستم ولی خدا رو ندیدم!
    چیزی که بزرگه البته دلته!
    من اگر خدا بودم میگفتم بهت دل پاک و پرشهامت دادم و هوش و شرف برای مبارزه و اطمینان دارم که راهش رو پیدا میکنی این قفس رو بشکنی!
    ولی چون خدا نیستم همین حرفها رو به عنوان همدرد بهت میزنم!
    زمان جنگه و باید باور کرد که جنگه!
    جنگ هم جنگاور میخواد و قبول اینکه دشمن به ما رحم نخواهد کرد!
    پس بهتره به جای دلگیرشدن، دل بزنیم به دریا و بریم به جنگ خرافه و نادانی و استبداد!
    آن گاه ما پیروز خواهیم شد!

    پاسخحذف
  2. سلام عزیز، ممنونم از همدلی شما. حق با شماست باید جنگید. این طاعون که بر ایران سایه افکنده به همین راحتی‌ رخت بر نخواهد بست! میدونید، من آدم مذهبی‌ نیستم ولی‌ به خدا اعتقاد دارم. خدایی که ازش توقع دارم عادل باشه و هیچ جا بین بنده هاش فرق نزاره! ولی‌ گاهی دلم میگیره ازش و ناامید میشم ازش، وقتی‌ میبینم چقدر فرق وجود داره! آخه مردم ایران تا به کی‌ باید تحمل کنند؟ تا به کی‌ باید نسل سوخته داشته باشیم، کی‌ نسل‌های ما دیگه سوخته نخواهند بود؟ این کفتر‌ها شهر رو گرفتن و دیوار کشیدن همه جا رو و یه قفس بزری ساختن که رهایی از این قفس خیلی‌ سخته. الان داشتم ویدئویی از عکس‌های محمد مختاری عزیز رو نگاه می‌کردم، مثل یه بچه زار زدم، از مظلومیت نگاهش. آیا واقعاً خدا عادله! میدونید گاهی فکر می‌کنم دیگه از دل دریایی در سینه‌ام چیزی نمونده و فقط مرداب شک و دو دلی‌ خود نمایی می‌کنه.‌ای کاش آزادی بیاد و لاقل نسل بعدی ما سوخته نباشند. میدونم که باید کاری کرد، مبارزه با لب‌های بسته سودی نخواهد داشت، برای پرواز باید پرید، نشسته همیشه در قفس خواهیم ماند، ممنون از شما که با من حرف زدید.

    پاسخحذف