۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

‌ای هموطن

در این تاریکی مطلق، دستانت را به من بده،
‌ای که خاک من با خاک تو یکیست! ‌ای هموطن!
تو که نام وطن را بر دوش میکشی، تو که با آوردن نامت، قلبم به لرزه می‌افتد!
من در این چهار دیواری، به تو فکر خواهم کرد
و دستانم را با هر شعار تو گره خواهم زد!
من در سکوت خویش، ترا فریاد خواهم زد! تویی که برای بودنت، در مقابل نابودنی‌ها ایستادهی!
من با تو هستم، اگر چه جسم خاکیم از تو دور است، اما دل سرگشته ام، فرسنگ‌ها فاصله رو نمیفهمد!
من با خون پایمال شدهٔ تو وضو خواهم گرفت و رو به قبلگاه عشق و آزادی میایستم و نماز خواهم خواند!
نماز من بوی ریا نمیدهد! نماز من، بوی خون نمیدهد! نماز من نماز جمعه نیست! من دو رنگی‌ نمیدانم! من نماز جمعه را با تو در شنبه خواهم خواند!
همان شنبهی که شاید تو دیگر نباشی‌!
بگذار بگویم که روز هایی است که برای تو گریسته ام، چشمان من نه هالهٔ نور، نه دروغ منفور میبیند، چشمان بی‌ فروغ من تنها تو را خواهد دید!
من به انتظار خواهم نشست تا دوباره طلوع خورشید را با تو تجربه کنم!
من نفرتم را در مشت‌های گره کرده‌ام خلاصه می‌کنم و نام تو را فریاد خواهم زد!
ای ایران،‌ای هموطن، دوستت دارم!
(این مطلب رو در ۲۰ ژوئن ۲۰۰۹ نوشتم. یک روز جمعه که قرار بود فرداش یعنی‌ شنبه تظاهرات بشه. فکر کنم یک روز قبل از روزی که ندا شهید شد.)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر